۱۳۸۹ دی ۵, یکشنبه

حالی خوش باش و عمر بر باد مکن...

اکثر آدم هایی که می شناسم یه بهتره دقیق تر بگم اون هایی که با هم دوست هستیم عادت داریم برای ثبت لحظه های ناب و زیبایی که توش هستیم خود لحظه رو قربانی کنیم.
اینکه هر جا بریم یه دوربین دستمون باشه و بخوایم همش عکس بگیریم شاید از این لحاظ که بعد ها اون لحظه خاطره ای خواهد شد ثبت در آلبوم عکس های ما ,و با نگاه کردن به اون یاد زیبایی و نابی و قشنگی اون لحظه می افتیم خوب باشه ولی به نظر من خلوص لحظه رو از بین می بره. دیگه توی اون لحظه نمی تونی با ذرات وجودت از همون لحظه لذت ببری, چون سرت به عکاسی و پیدا کردن سوژه های مناسب گرمه , نمی تونی غرق اون لحظه بشی و با تمام وجودت اون لحظه رو حس کنی و توش حل بشی.
بعد آدم عادت می کنه به این که همیشه قدر لحظه هاش رو وقتی گذشت بدونه وقتی که توشه نسبت به اونها بی تفاوت باشه , این حس  رو اصلا دوست ندارم اصلا...

تاریخ

می تونم بگم از نوجوانی به تاریخ علاقه داشتم.البته همینجا خاطر نشان بشم که تاریخ تا قبل از قاجاریه رو دوست داشتم, از بعد از قاجاریه تا انقلاب اسلامی خوندنش برام عذاب آور بود. الان که دارم دقیق تر فکر می کنم تنها کاری که در راستای این علاقه ام کردم این بود که یک بار کتاب خواجه تاجدار رو از کتابخونه قرض گرفتم که اون هم القصه جلد دومش بود که از اول سلسله قاجاریه داشت تا آخر انقلاب اسلامی. اولش تلاش کردم بخونمش , اما از 10 صفحه بیشتر نتونستم. هیچوقت ضرورت دانستن تاریخ رو لا اقل تاریخ ایران رو حس نکرده بودم تا اینکه دیروز یکی از دوستان پرتغالی از تخت جمشید ازم پرسید.
وقتی تنها چیزی که تونستم بهش بگم این بود که این یه محلی هست نزدیک شیراز و از دوره هخامنشیان مونده واقعا حس بدی بهم دست داد. یعنی واقعا این تنها چیزیه که من راجع به تخت جمشید می دونم؟!! بعدش یه کم دقیق تر شدم روی دانسته های تاریخیم مثلا من به عنوان یک ایرانی چه چیزی راجع به ارگ بم (خدابیامرز) می دونم یا معبد آنا هیتا یا حتی بقعه شیخ صفی...
واقعا تاسف باره , جالب اینجاست که هر کدوم رو بارها رفتم و دیدم...
تنها امیدواری که می تونم به خودم بدم اینه که از آخر ژانویه تصمیم دارم به طور جدی تاریخ ایران و جهان بخونم .
پی نوشت1: بهتره که راجع به تاریخ جهان اصلا خودم رو امتحان هم نکنم!!
پی نوشت 2: البته می دونم کریستف کلمب آمریکارو کشف کرد!!

۱۳۸۹ آذر ۲۸, یکشنبه

دایره!

گاهی اوقات از فکر کردن خسته می شم, نه تنها از فکر کردن که از تمام کارهای روتین روزمره هم خسته می شم. گاهی اوقات دلم نمی خواد بخورم ,راه برم, بنشینم, حتی نفس بکشم...ازاین لبخندهای مضحک و مسخره روی لب هام خسته می شم. گاهی دلم از همه دورو برم می گیره, دلم می خواد فرار کنم, از همه آدم ها, و مهمترش از خودم, از تفکراتی که دارم, از همه نتیجه گیری هام ,از منطق مسخره ذهنم, از اینکه همیشه ذهنم داره پازل می سازه خسته می شم. از روابط منطقی ذهنیم که نمی دونم اساسا چطوری اصول موضوعش ساخته شده, از تعاریف و قضیه ها و گزاره های مسخره ذهنیم که روی هم با همشون نتیجه گیری می کنم...
الان یکی از همون روزاست...
برای خودم هم جالبه که هر وقت دچار این حالت می شم, هیچ راهی به ذهنم نمی رسه که بخواد از این دورو تسلسل بیاد بیرون .همیشه گزاره های ذهنیم به کوچه بن بست می رسه همیشه...
برای خروج از کوچه باید دیوارها رو شکست. دیوارها سیمانی ان, سفت و محکمن, اما می شه شکستشون. کافیه به جای اینکه از اینور بهشون نگاه کنی از اون یکی ور بهشون نگاه کنی.
وقتی دیوار می شکنه دلم خراش بر می داره ,روحم زخمی می شه, ولی راهی نیست باید دیواررو شکست, باید رها شد, باید شکست, باید رها شد...  باید شکست؟؟؟باید رها شد؟؟؟رها؟؟؟

۱۳۸۹ آذر ۱۴, یکشنبه

به خاطر بیاور...

به یاد میاورم... شب های سرد زمستان ... گاهی برف, گاهی باران ,هوا گاهی سرد سرد... اما داخل خونه گرم گرم ...مامان و بابا نشستن, جلوی تلویزیون, رضا هم هست, من هم هستم, همه پیش هم ,صدای گرم مامان ...شوخی های دلچسپ بابا... خنده های من و رضا... یه شام گرم کنار بخاری یا شومینه... بعدشم چرت های شبانه بابا جلوی تلویزیون, بعدشم میوه بخوریم, همه با هم, من ,رضا ,بابا, مامان , ساعت 10 بابا بره مسواک بزنه, بوی خمیر دندون نسیم... بعدشم یه کم دیگه بشینه و بره بخوابه...  ساعت 11, کبری 11  یا پرستاران ببینیم, با رضا و مامان ...یا کمیسر لسکو , ...یه روز معمولی, خیلی معمولی تر از اونچه که فکرشو بکینم... اما حالا اینقدر دلم لک زده... برای همین یه روز معمولی, برای یه شام خیلی معمولی , برای صدای همیشگی مامان, برای شوخی های بابا, برای خنده های رضا,  حتی برای بوی خمیر دندون ساعت 10 بابا...برای فیلم های خیلی تکراری تلویزیون که من و رضا و مامان می دیدیم... دلم لک زده برای همه این لحظه ها... همه این لحظه هایی که وقتی توشون بودم برام تکراری و معمولی بودن اما حالا یه گوشه ذهنم به عنوان یه گنجینه نگهشون داشتم گاهی که بهشون رجوع می کنم دلم پر می زنه برای یه لحظه تکرار شدنشون برای دوباره داشتنشون ...
آره دلم لک زده واسه همین بی اتفاقی ....

۱۳۸۹ آذر ۳, چهارشنبه

من, گرما ,خلاقیت!

تقریبا دو شب هست که من و چراغ مطالعه با هم می خوابیم! دیگه به هم عادت کردیم! اگر چه چراغ مطالعش به درد لای جرز هم نمی خوره, ولی نقدا تنها چیز موجود در خونه هست که لااقل ادم می تونه امید داشته باشه که ممکنه, فقط ممکنه, بعد از اینکه یک ساعت از روشن بودنش گذشت, یه کم گرما هم تولید کنه!

۱۳۸۹ آبان ۲۵, سه‌شنبه

شوق

دیروز غروب در خیابان شوق را دیدم .


همان روزی بود که صبح, گل های قرمز رنگی  را که از بوته رونده روی دیوار کنار خیابانی که هر روز ازآن عبور می کردم آویزان بودند را دیدم...

همان روزی بود که شکل سنگ فرش های کف پیاده رو را که هر روز رویش قدم می گذاشتم را دیدم ...

همان روزی بود که مجسمه بزرگ سر در ساختمان بزرگی که همیشه از کنارش رد می شدم را دیدم...

دیروز شوق را دیدم در نگاه کودکی که از سرما نوک بینیش سرخ شده بود.

وقتی که مادر بزرگش بسته ای که حاوی اسباب بازی خاصی بود را برایش باز می کرد.

شاید هم اسباب بازی خاص نبود, اما مطمئنم برای کودک خاص بود.

دیروز شوق را دیدم...

برق نگاه کودک , لبخند مادر بزرگ ...





۱۳۸۹ آبان ۱۹, چهارشنبه

Rigid Motion

آخه اصلا به من چه که حرکت ذره چطوریه؟؟!!اصلا به من چه که وقتی حرکت می کنه شکلش تغییر می کنه یا نمی کنه؟؟!! آخه به من چه که سرعتش چی چی می شه یا شتابش چی چی میشه؟؟!!!
اصلا به من چه که معادله فلان چیه معادله بهمان چیه؟؟!!
کدومش برای من نون آب می شه؟؟!!
اصلا به من چه که نون و آب می شه یا نمی شه !!مگه تا حالا کدوم کارم نون و آب شده برام که این یکی بشه؟؟!!
برم ببینم حرکت ذره چطوریه!!!

۱۳۸۹ آبان ۱۸, سه‌شنبه

همسفر باد

باد می وزد و خیالت را با خود می برد به دورترها... به بیکران... و خودت همچون باد, همسفر باد, خیالت و خودت با هم هم نوا می شوند؛ هر کدام به سویی...
 کاش می شد ماند, کاش می شد همسفر باد نشد , کاش می شد چون سنگ در کناری ماند,ساکن, بی تغییر, آرام, یکنواخت...
 نه باد نه بوران تکانت نمی داد ؛و می ماندی .
گرمای خورشید گرمت می کرد و شبانگاه با خیال همان گرمای خورشید و امید گرمای بیشتر برای فردا ها به خواب می رفتی...
آری چون سنگ ساکن و ساکت و آرام... بهای گرمای خورشید را با سکونت و سکوتت می دادی و چه بهای درخوری... 
باد می وزد و تورا با خود می برد چون برگ های پاییزی تو را می رقصاند, می کشاند ,بر زمین می زند, تو می مانی و خیال گرمای خورشید, خیال سکون و سکوت سنگ, تو می مانی و خیال, خیالی که باد به سویی کشانده...
باد می وزد تو می روی خیالت نیز هم...

۱۳۸۹ آبان ۶, پنجشنبه

۱۳۸۹ آبان ۲, یکشنبه

باورم نمی شه!

این من بودم که دو لپی و یه نفسه 10 تا گزرو در عرض 5 دقیقه تناول فرمودم و اکنون همچنان در بهت و حیرتی بس عظیم فرو رفته ام که واقعا این من بودم که دو لپی و یه نفسه 10 تا گز رو در عرض 5 دقیقه تناول فرمودم؟!!...

۱۳۸۹ مهر ۲۱, چهارشنبه

Paradise

12 اکتبر ...

۱۳۸۹ مهر ۲۰, سه‌شنبه

ببین تفاوت ره از کجاست تا به کجا!!

همه سطل آشغال های توی آفیس*, پر از کاغذهای چک نویس هست به جز یکی که توش فقط پوست آب نبات و شکلات و تفاله چای کیسه ای هست!!!





* هر دانشجو کنار میزش یک سطل آشغال داره.

بحران

با اینکه تمام مناظر و آدم هایی که دورو برم هست و نیست به خاطر کیفیتی که دارن اصولا باید خیلی برام الهام بخش برای نوشتن باشن, ولی مدتیه هر وقت می خوام چیزی بنویسم اصلا نمی تونم شروعش کنم.
همین الانم که دارم این پست رو می نویسم حس می کنم جون کندن (!) برام آسونتر از نوشتن این پست باشه!
خلاصه که دچار بحران در نویسندگی!! شدم.
دنیا داره یک نویسنده بسیار بسیار!! خلاق رو از دست می ده!!
من که خودم نگران خودم نیستم. بیشتر نگران بقیه هستم که شانس خواندن مطالب بسی آموزنده و با کیفیت بالا!! رو ممکنه از دست بدن!
به هر حال اطلاع رسانی بود دیگه...  ;-)

۱۳۸۹ مهر ۱۸, یکشنبه

حس لطیف!

پاییز و بارون و هوای لطیف و آسمون گاهی ابری وبارونی و گاهی آفتابی و دریای خیلی آبی و بوی خاک نم خورده  وقدم زدن زیر بارون, روی پیاده روهای خیس و زمزمه اشعار مولوی زیر لب و  بی تربیتی سگ آبکی!!
خلاصه که شاعر باید بگه:
کنار آب و پای بیدو طبع شعرو یاری خوش و بی تربیتی سگ و اینا...

۱۳۸۹ مهر ۱۵, پنجشنبه

سر به هوا

باید این خصلت سر بزیری رو اینجا ترک کنم. سر به هوایی بهتره. آخه زمین پر از بی تربیتی سگه!! آسمون اما خیلی آبیه...خیلی...

۱۳۸۹ شهریور ۲۶, جمعه

ناحقی

حقشه حق حقی رو بزارم کف دستشا!!!

۱۳۸۹ شهریور ۲۵, پنجشنبه

سر سودای تو اندر سر ما می گردد....تو ببین در سر شوریده چه ها می گردد

اي صـبـا نـکـهـتـی از خـاک رهِ‌ یـــار بـیـار
 بـبــر انــدوهِ دل و مــــژده‌ی دلــــدار بـیـار
نـکـتـه‌ی روح‌فـزا از دهــن دوســــت بـگـو
نامـه‌ی خـوش خبـر از عـالَـم اسـرار بـیـار
تا مُـعـطّر کنم از لطف نـسیـم تـو مـشـام
شـمّـه‌ای از نـفـحـات نـفـس یــــــار بـیـار
بـه وفـای تـو کـه خـاک رهِ آن یــــار عـزیـز
بی غبـاری کـــه پـدیـد آیـد از اغـیـار بـیـار
گـَردی از رهـگـذر دوست به کــوریّ رقیب
بـهـر آسـایـش ایـن دیــده‌ی خونـبـار بـیـار
خامی و ساده دلی شیوه‌ی جانبازی نیسـت
خـبــــری از بـَـرِ آن دلــــبــر عــیـّـار بــیـــار
شکرِ آنرا که تـو درعشرتی ای مرغ چمـن
بــه اسیـران قـفـس مــژده‌ی گلـزار بـیـــار
کام جان تلخ شد از صبـر که کردم بی دوست
عـشـوه‌ای زان لب شیـریـن شـکربـار بـیـار
روزگاری‌ست که دل چهره‌ی مقصـود نـدیـد
ساقـیـا ! آن قـــــــــــــــدحِ آیـنـه‌کردار بـیـار
دلق‌حـافـظ به چه ارزد؟به می‌اش رنگین کن
وانـگهش مست و خراب از سـرِ‌ بـازار بـیـار


شعر از حافظ

۱۳۸۹ شهریور ۲۴, چهارشنبه

Silence

...
...
...
...
...
...
...
...
...
.
.
.

۱۳۸۹ شهریور ۱۸, پنجشنبه

یاد

ز حد بگذشت مشتاقی و صبر اندر غمت یارا................. .به وصل خود دوایی کن دل دیوانه مارا
علاج درد مشتاقان طبیب عام نشناسد........................... مگر لیلی کند درمان غم مجنون شیدا را
گرت پروای غمگینان نخواهد بود و مسکینان.................. نبایستی نمود اول به ما آن روی زیبا را
چو بنمودی و بربودی ثبات از عقل و صبر از دل........... بباید چاره ای کردن کنون آن ناشکیبا را
مرا سودای بت رویان نبودی پیش از این درسر...............ولیکن تا تو را دیدم گزیدم راه سودا را
مراد ما وصال تست از دنیا و از عقبی......................... وگرنه بی شما قدری ندارد دین و دنیا را
چنان مشتاقم ای دلبر به دیدارت که از دوری................. .بر آید از دلم آهی بسوزد هفت دریا را
بیا تا یک زمان امروز خوش باشیم در خلوت.................که در عالم نمی داند کسی احوال فردا را
سخن شیرین همی گویی به رغم دشمنان سعدی................ولی بیمار استسقا چه داند ذوق حلوارا؟

شعر از: سعدی

روشنی , من, گل, آب

ابری نیست
بادی نیست
می نشینم لب حوض
گردش ماهی ها
روشنی, من , گل , آب,
پاکی خوشه زیست
مادرم ریحان می چیند
نان و ریحان و پنیر
آسمانی بی ابر
اطلسی هایی تر.
رستگاری نزدیک:
لای گل های حیاط.
نور در کاسه مس ,چه نوازش ها می ریزد.
نردبان از سر دیوار بلند,
صبح را روی زمین می آرد.
پشت لبخندی پنهان هر چیز.
روزنی دارد دیوار زمان,
که از آن چهره من پیدا نیست.
چیزهایی هست ,که نمی دانم:
می دانم سبزه ای را بکنم, خواهد مرد.
می روم بالا تا اوج,
من پر از بال و پرم
راه می بینم در ظلمت,
من پر از فانوسم.
من پر از نورم و شن.
و پر از دارو درخت
پرم از راه, از  پل, از رود, از موج.
پرم از سایه برگی در آب:
لیک چه درونم تنهاست...

شعر از: سهراب سپهری


بی نیازی

چه بی نیازی بالاتر از نخواستن همه نداشته ها ودل نبستن به همه داشته ها...

۱۳۸۹ شهریور ۹, سه‌شنبه

دل اگر رفت شبی کاش دعایی بکنیم

کاش رنگ شب ما هم کمی عرفانی بود......
التماس دعا

اصول موضوعه انتخاب

اصل موضوع 1: اگر اینجانب مسیری را انتخاب کردم بدون شک اون یکی مسیردیگه که من انتخاب نکردم درست بوده است.
اصل موضوع 2: اگر اینجانب فکر کردم به سمت شمال در حرکتم حتما به سمت جنوب در حرکتم و برعکس.همچنین اصل برای شرق و غرب نیز به قوت خود با قیست.
اصل موضوع 3: لزوما نزدیکترین مسیر, سر راست ترین مسیر نخواهد بود و بالعکس.
اصل موضوع 4: هیچگاه در انتخاب مسیر نباید بیگ و دار به آب زد.
اصل موضوع 5:غریزه مسیر یابی اینجانب از غریزه مسیر یابی کرم خاکی هم تعطیلتر است.
اصل موضوع 6: هر گاه در امتداد مسیر انتخابی به اتوبان رسیدید که پل عابر پیاده نداشت روحیه خود را حفظ کنید.
اصل موضوع 7: هر گاه در امتداد مسیر انتخابی به اتوبان رسیدید که 2 کیلومتر اونورترش پل عابر پیادست مثل بز اخوش سرتون را پایین نندازین و به سمت پل حرکت نکنین زیرا این پل برای رد گم کردن و دور کردن شما از مسیر درست در اتوبان تعبیه شده است!
اصل موضوع 8:آخه نونت نیست آبت نیست پیاده رفتنت توی ماه رمضون دیگه چیه!!!
اصل موضوع 9: دیگه همین بود دیگه! اصل دیگه ای نداریم!

۱۳۸۹ شهریور ۳, چهارشنبه

آگهي نصب شده روي درب اتاق دكتري رياضي!

از حضور و عدم حضور دانشجويان دكتري در دانشگاه هيچ اطلاعي نداريم لطفا اساتيد سوال نفرمايند!!!!
جمعي از دانشجويان دكتري رياضي!!

۱۳۸۹ شهریور ۱, دوشنبه

به خاطر یک نفر

در این هنگام بود که روباه پیدا شد.
روباه گفت: سلام!
شازده کوچولو سر برگرداند و کسی را ندید, ولی مودبانه جواب سلام داد.
صدا گفت: من اینجا هستم زیر درخت سیب...
شازده کوچولو پرسید: تو که هستی؟ چه خوشگلی!...
روباه گفت: من روباه هستم.
شازده کوچولو به او تکلیف کرد که بیا با من بازی کن. من آنقدر غصه به دل دارم که نگو...
روباه گفت: من نمی توانم با تو بازی کنم. مرا اهلی نکرده اند.
شازده کوچولو آهی كشید و گفت: ببخش!
اما پس از کمی تامل باز گفت:
"اهلی کردن" یعنی چه؟
روباه گفت: تو اهل اینجا نیستی. پی چه می گردی؟
شازده کوچولو گفت: من پی آدم ها می گردم. "اهلی کردن یعنی چه؟
روباه گفت: آدم ها تفنگ دارند و شکار می کنند. این کارشان آزار دهنده است.
مرغ هم پرورش می دهند و تنها فایده شان همین است. تو پی مرغ می گردی؟
شازده کوچولو گفت: نه من پی دوست می گردم. نگفتی "اهلی کردن" یعنی چه؟
روباه گفت: "اهلی کردن چیز بسیار فراموش شده ای است, یعنی ایجاد علاقه کردن..
- علاقه ایجاد کردن؟
روباه گفت: البته تو برای من هنوز پسر بچه ای بیش نیستی, مثل صدها هزار پسر بچه دیگر, و من نیازی به تو ندارم, تو هم نیازی به من نداری, من نیز برای تو رو باهی هستم شبیه به صدها هزار روباه دیگر, ولی اگر تو مرا اهلی کنی هر دو به هم نیازمند خواهیم شد, تو برای من در عالم همتا نخواهی داشت و من برای تو در دنیا یگانه خواهم بود...
شازده کوچولو گفت: کم کم دارم می فهمم... گلی هست... و من گمان می کنم آن گل مرا اهلی کرده است...
روباه گفت: ممکن است, در کره زمین همه جور چیز می شود دید...
شازده کوچولو آهی کشید و گفت: آنکه من می گویم در زمین نیست.
روباه به ظاهر بسیار کنجکاو شد و گفت:
- در سیاره دیگری است؟
-بله.
- در آن سیاره شکارچی هم هست؟
-نه.
- چه خوب!... مرغ چطور؟
-نه.
روباه آهی کشید و گفت: حیف که هیچ چیز بی عیب نیست.
لیکن روباه به فکر قبلی خود بازگشت و گفت:
- زندگی من یکنواخت است. من مرغ ها را شکار می کنم و آدم ها مرا. تمام مر غ ها به هم شبیهند و تمام آدم ها با هم یکسان. به همین جهت در اینجا اوقات به کسالت می گذرد. ولی تو اگر مرا اهلی کنی, زندگی من همچون خورشید روشن خواهد شد. من با صدای پایی آشنا خواهم شد که با صدای پاهای دیگر فرق خواهد داشت. صدای پاهای دیگر مرا به سوراخ فرو خواهد برد, ولی صدای پای تو همچون نغمه موسیقی مرا از لانه بیرون خواهد کشید. بعلاوه ,خوب نگاه کن! آن گندم زارها را در آن پایین می بینی؟
من نان نمی خورم و گندم در نظرم چیز بی فایده ای است, گندم زارها مرا به یاد هیچ چیز نمی اندازند, و این جای تاسف است!
اما تو موهای طلایی داری. و چه قدر خوب خواهد شد آنگاه که مرا اهلی کرده باشی! چون گندم که به رنگ طلاست مرا به یاد تو خواهد انداخت. آن وقت من صدای وزیدن باد در گندم زار را دوست خواهم داشت...
روباه ساکت شد و مدت زیادی به شازده کوچولو نگاه کرد. آخر گفت:
بیزحمت ...مرا اهلی کن!
شازده کوچولو در جواب گفت: خیلی دلم می خواهد, ولی زیاد وقت ندارم, من باید دوستانی پیدا کنم و خیلی چیزها هست که باید بشناسم.
روباه گفت: هیچ چیزی را تا اهلی نکنند, نمی توان شناخت. آدم ها دیگر وقت شناختن هیچ چیز را ندارند. آدم ها چیزهای ساخته و پرداخته از دکان می خرند, اما چون کاسبی نیست که دوست بفروشد, آدم ها بی دوست و آشنا مانده اند. تو اگر دوست می خواهی مرا اهلی کن!
شازده کوچولو پرسید: برای این کار چه باید کرد؟
روباه در جواب گفت: باید صبور بود,تو اول کمی دور از من به این شکل لای علف ها می نشینی. من از گوشه چشم به تو نگاه خواهم کرد و تو هیچ حرفی نخواهی زد. زبان سرچشمه سو تفاهم است. ولی تو هر روز می توانی قدری جلوتر بنشینی.
فردا شازده کوچولو باز آمد.
روباه گفت:
بهتر بود به وقت دیروز می آمدی. تو اگر مثلا هر روز ساعت چهار بعدالظهر بیایی, من از ساعت 3 به بعد کم کم خوشحال خواهم شد, و هر چه بیشتر وقت بگذرد, احساس خوشحالی من بیشتر خواهد بود. سر ساعت چهار نگران و هیجان زده خواهم شد و آن وقت به ارزش خوشبختی پی خواهم برد. ولی اگر در وقت نامعلومی بیایی, دل مشتاق من نمی داند کی خود را برای استقبال تو بیاراید... آخر در هر چیز باید آیینی باشد.
شازده کوچولو پرسید: "آیین" چیست؟
روباه گفت: این هم چیزی است بسیار فراموش شده, چیزی است که باعث می شود روزی با روزهای دیگر و ساعتی با ساعت های دیگر فرق پیدا کند. مثلا شکارچیان من برای خود آیینی دارند: روزهای پنجشنبه با دختران ده می رقصند. پس پنجشنبه روز نازنینی است. من در آن روز تا پای تاکستانها به گردش می روم. اگر شکار چیها هر وقت دلشان میخواست می رقصیدند, روزها همه به هم شبیه می شدند و من دیگرتعطیل نمی داشتم.
بدین گونه شازده کوچولو روباه را اهلی کرد و همینکه ساعت وداع نزدیک شد, روباه گفت:
آه!... من خواهم گریست.
شازده کوچولو گفت: گناه از خود توست. من که بدی به جان تو نمی خواستم. توخودت می خواستی که من تو را اهلی کنم...
روباه گفت: درست است.
شازده کوچولو گفت: در این صورت باز گریه خواهی کرد؟
روباه گفت: البته.
شازده کوچولو گفت: ولی گریه هیچ سودی به حال تو نخواهد داشت.
روباه گفت: به سبب رنگ گندم زار گریه به حال من سودمند خواهد بود.
و کمی بعد به گفته خود افزود: یکبار دیگر برو و گل های سرخ را تماشا کن.آن وقت خواهی فهمید که گل تو در دنیا یگانه است. بعد برگرد و با من وداع کن, و من به رسم هدیه رازی برای تو فاش خواهم کرد.
شازده کوچولو رفت و باز به گل های سرخ نگاه کرد. و به آنها گفت:
شما هیچ به گل من نمی مانید. شما هنوز چیزی نشده اید. کسی شمارا اهلی نکرده است و شما نیز کسی را اهلی نکرده اید. شما مثل روزهای اول روباه من هستید. او آنوقت روباهی بود مثل صدها هزار روباه دیگر. اما من او را با خود دوست کردم و او حالا در دنیا بی همتاست.
و گل های سرخ سخت رنجیدند.
شازده کوچولو باز گفت:
- شما زیبایید ولی درونتان خالیست. به خاطر شما نمی توان مرد. البته گل سرخ من در نظریک رهگذر عادی به شما می ماند, ولی او به تنهایی از همه شما سر است. چون من فقط به او آب داده ام, فقط اورا در زیر حباب بلورین گذاشته ام,فقط به او پناه داده ام,فقط کرم های او را کشته ام, چون فقط به شکوه و شکایت او , به خود ستایی او و گاه نیز به سکوت او گوش داده ام. زیرا او گل سرخ من است.
آنگاه پیش روباه بازگشت و گفت:
خداحافظ!
روباه گفت: خداحافظ و اینک راز من که بسیار ساده است: بدان که جز با چشم دل نمی توان خوب دید. آنچه اصل است از دیده پنهان است.
شازده کوچولو برای اینکه به خاطر بسپارد, تکرار کرد:
- آنچه اصل است از دیده پنهان است.
- آنچه به گل تو چندان ارزشی داده, عمریست که تو به پای او صرف کرده ای.
شازده کوچولو برای اینکه به خاطر بسپارد, تکرار کرد:
-  عمریست که من به پای گل خود صرف کرده ام.
روباه گفت : آدم ها این حقیقت را فراموش کرده اند ولی تو نباید فراموش کنی, تو هر چه را اهلی کنی همیشه مسئول آن خواهی بود, تو مسئول گل خود هستی...
شازده کوچولو برای آنکه به خاطر بسپارد تکرار کرد:
- من مسئول گل خود هستم...
...


شازده کوچولو اثر آنتوانت دو سنت اگزوپری



۱۳۸۹ مرداد ۱۶, شنبه

عشق و دیگر هیچ...

شاید زیاده روی به نظر برسه, ولی واقعا دست خودم نیست.
...
 وقتی می بینمش مغزم کاملا هنگ می کنه, قلبم به تاپ و توپ می افته طوری که می خواد از سینه ام بزنه بیرون, تمام بدنم خیس آب می شه, قدرت فکرمو بالکل از دست می دم, دست و پاهام سست و بی حال می شه طوری که اگر کنارم دیواری ستونی چیزی نباشه بعید نیست نقش زمین بشم...
خودمم دلم نمی خواد اینطوری بشه
...
قبلش کلی با خودم کلنجار می رم کلی فکر می کنم سعی می کنم بدیهاش رو جلوی چشمم بیارم تا یه کم برام بی اهمیت جلوه کنه
ولی چه کنم نمی تونم...واقعا نمی تونم...
برام خیلی خیلی سخته...
دیگه شده پیش زمینه فکرهای شب و روزم ...
حتی یه موقع شب ها خوابشو می بینم
انگار که همیشه هست...
انگار که همیشه باید باشه...
اگر بخوام رو راست باشم فکر می کنم بدون اون هر گز نمی تونم زندگی کنم...
اصلا نمی تونم نفس بکشم...
وقتی می بینمش نفسم بند میاد, نفسم به شماره می افته, دیوانه وار بهش زل می زنم هر کاری می کنم اینکار رو نکنم باز که می بینمش نمی تونم جلوی خودمو بگیرم...
وقتی می بینمش... وقتی اونطوری نگاهش می کنم دیگه هیچی دورو برم مهم نیست... اصلا دیگه چیزیو نمی بینم که بخواد برام مهم باشه...
دلم می خواد بپرم و بغلش کنم, دلم می خواد یه بوسه بزرگ ازش بردارم بعدش بازش کنم و یه گاز بزرگ ازش بگیرم...
هی....
ببین با من چه کردی بستنی یخی فالوده ای میهن!!!

۱۳۸۹ تیر ۲۴, پنجشنبه

آواتار

داشتم فکر می کردم که ای کاش هم زمان می شد توی دو تا دنیا زندگی کرد. هر وقت که اراده می کردی می تونستی به هر کدوم از این دنیاها که می خواستی بری. البته هیچکدومش هم وهم و خیال نبود, واقعی واقعی بود. حد اقل خوبی که این نوع زندگی کردن داشت این بود که هر گز اشتباه های یه دنیا رو توی دنیای دیگه تکرار نمی کردی. اونوقت می تونستی به طور موازی کیفیت زندگیتو بالا ببری و زندگیتو با اشتباه های احمقانه خراب نکنی. وقتی با خودم خوب فکر می کنم دقیقا می دونم چه کارهایی رو باید توی این مدت زمانی که تا به حال زندگی کردم  انجام می دادم و چه کارهایی رو نباید انجام می دادم اما هر گز فرصتی نیست که بتونم دونسته هامو جایی به کار ببندم همیشه فرصت های مختلف یک بار برای ادم پیش میاد,انتخاب اشتباه گاهی هر گز قابل برگشت نیست تجربه کسب شده از این انتخاب هم هر گز قابل استفاده نیست.و این خیلی بده...

۱۳۸۹ تیر ۲۲, سه‌شنبه

از دوستی ها

وای اگر بدونی چه قدر از شنیدن صدات خوشحال شدم. :-)

در شهر گردی ها

با غضب نگام نکن.................. هستی مو تباه نکن
با دروغ بوسه ها ................... هی منو سیاه نکن
منو جادو کردی............وای.......دستمو رو کردی آخ منو جادو کردی...(2)
دارارا دارارارا دارارا رارارارارا...
خواستم ازت جدا شم ........ سردو بی اعتنا شم
اما فریبم دادی ...............تا که به پات فدا شم
آخ منو جادو کردی... وای دستمو رو کردی.(2)
...

پی نوشت 1: تو سبک عباس قادری بخونین لطفا(می تونین یه کمم صداتونو تو دماغی بفرمایین!)
پی نوشت 2:تصور کنین که سر ظهر, ظل گرما, تشنه و گشنه, دنبال بد بختیهاتونین که سوار تاکسی می شین, ضمنا به آرامشم شدیدا نیاز دارین تا تمرکز کنین. اونوقت آقای راننده زحمت کش این آهنگ بسیار زیبا ! رو گذاشتن...
پی نوشت 3: دیگه اینم خودتون تصور کنین دیگه...

۱۳۸۹ تیر ۴, جمعه

فوتبال در خانه ما

مسابقه برزیل و پرتغال
بابا:
دقیقه 75 بازی:خوب حالا زردا برزیلن یا قرمزا!!
بابا:
دقیقه 89 بازی:خوب حالا برزیل باید به کدوم ور توپو بزنه تو در وازه!!!

پی نوشت:ضمنا بابا از همون دقیقه اول شاهد بازی بودند.

۱۳۸۹ تیر ۳, پنجشنبه

صنما به چشم شوخت که به چشم اشارتی کن...

صنما جفا رها کن کرم این روا ندارد.........بنگر به سوی دردی که ز کس دوا ندارد

۱۳۸۹ تیر ۲, چهارشنبه

MONOPOLY

مونوپولی بازی می کنیییییییییم!!

پی نوشت:مونوپولی بدون عذاب وجدان بازی می کنییییییم!!

۱۳۸۹ خرداد ۳۱, دوشنبه

مکالمه

اوشون:امتحان دادی؟
ایشون:نه دستشویی! کردم!

پی نوشت:ایشون تو دلش:این دستشویی دومم بود!!

۱۳۸۹ خرداد ۱۸, سه‌شنبه

شاهكار

شاهكار مترجم گوگل !google translator

I am going to be there 30th August at most

من رفته ام به وجود اوت 30 (حداکثر).

۱۳۸۹ خرداد ۱۶, یکشنبه

چراغ های رابطه

من به یک احساس خالی دلخوشم

من به گل های خیالی دلخوشم

در کنار سفره اسطوره ها

من به یک ظرف سفالی دلخوشم

مثل اندوه کویر و بغض خاک

با خیال آبسالی دلخوشم

سر نهم بر بالش اندوه خویش

با همین افسرده حالی دل خوشم

در هجوم رنگ در فصل صدا

با بهار نقش قالی دلخوشم

آسمانم: حجم سرد یک قفس

با غم آسوده بالی دلخوشم

گرچه اهل این خیابان نیستم

با هوای این حوالی دلخوشم

شعر از سهیل محمودی

هزار نکته باریک تر زمو اینجاست

گفت:" پایان تلخ بهتر از تلخی بی پایانه" حرفش خیلی به دلم نشست.

بخوان

بخوان ما را
منم پروردگارت
خالقت از ذ ره اي نا چيز
صدايم كن مرا
آموزگار قادر خود را
قلم را، علم را، من هديه ات كردم
بخوان ما را
منم معشوق زيبايت
منم نزديك تر از توبه تو
اينك صدايم كن
رها كن غير ما را، سوي ما باز آِ
منم پرو د گار پاك بي همتا
منم زيبا، كه زيبا بنده ام را دوست ميدارم
تو بگشا گوش دل
پرورد گارت با تو مي گويد
تو را در بيكران دنياي تنهايان
رهايت من نخواهم كرد
بساط روزي خود را به من بسپار
رها كن غصه يك لقمه نان و آب فردا را
تو راه بندگي طي كن
عزيزا، من خدايي خوب مي دانم
تو دعوت كن مرا بر خود
به اشكي يا صدايي، ميهمانم كن
كه من چشمان اشك آلو ده ات را دوست ميدارم
طلب كن خالق خود را
بجو ما را تو خواهي يافت
كه عاشق ميشوي بر ما
و عاشق مي شوم بر تو
كه وصل عاشق و معشوق هم
آهسته مي گويم ، خدايي عالمي دارد
قسم بر عاشقان پاك باايمان
قسم بر اسب هاي خسته در ميدان
تو را در بهترين اوقات آوردم
قسم بر عصر روشن
تكيه كن بر من
قسم بر روز، هنگامي كه عالم را بگيرد نور
قسم بر اختران روشن، اما د ور
رهايت من نخواهم كرد
بخوان ما را
كه مي گويد كه تو خواندن نمي داني؟
تو بگشا لب
تو غير از ما، خداي ديگري داري؟
رها كن غير ما را
آشتي كن با خداي خود
تو غير از ما چه مي جويي؟
تو با هر كس به جز با ما، چه مي گويي؟
و تو بي من چه داري؟هيچ!
بگو با من چه كم داري عزيزم، هيچ!!
هزاران كهكشان و كوه و دريا را
و خورشيد و گياه و نور و هستي را
براي جلوه خود آفريدم من
ولي وقتي تو را من آفريدم
بر خودم احسنت مي گفتم
تويي ز يباتر از خورشيد زيبايم
تويي والاترين مهمان دنيايم
كه دنيا، چيزي چون تو را، كم داشت
تو اي محبوب تر مهمان دنيايم
نمي خواني چرا ما را؟؟
مگر آيِا كسي هم با خدايش قهر ميگردد؟
هزاران توبه ات را گرچه بشكستي
ببينم، من تو را از در گهم راندم؟
اگر در روزگار سختيت خواندي مرا
اما به روز شاديت، يك لحظه هم يادم نميكردي
به رويت بنده من، هيچ آوردم؟؟
كه مي ترساندت از من؟
رها كن آن خداي دور
آ‌ن نامهربان معبود
آن مخلوق خود را
اين منم پرور دگار مهربانت، خالقت
اينك صدايم كن مرا،با قطره اشكي
به پيش آور دو دست خالي خود را
با زبان بسته ات كاري ندارم
ليك غوغاي دل بشكسته ات را من شنيدم
غريب اين زمين خاكيم
آيا عزيزم، حاجتي داري؟
تو اي از ما
كنون برگشته اي، اما
كلام آشتي را تو نميداني؟
ببينم، چشم هاي خيست آيا ،گفته اي دارند؟
بخوان ما را
بگردان قبله ات را سوي ما
اينك وضويي كن
خجالت ميكشي از من
بگو، جز من، كس ديگر نمي فهمد
به نجوايي صدايم كن
بدان آغوش من باز است
براي درك آغوشم
شروع كن
يك قدم با تو
تمام گامهاي مانده اش، با من
...
پی نوشت: شعر از لیلا

۱۳۸۹ خرداد ۸, شنبه

خود باوري

وقتي كه استاد دانشجو رو خيلي تحويل مي گيره....

ميل!

از دوستان گرامي قويا درخواست مي شود كه در روزهاي پنجشنبه و جمعه و يا تعطيلات رسمي به ايميل allaei@dena.kntu.ac.ir ميل نزنند زيرا كه مسئولين مربوطه لطف كرده و سرورها را خاموش مي فرمايند!!!
از همكاري شما پيشاپيش متشكريم!

۱۳۸۹ خرداد ۲, یکشنبه

سخنان قصار

براي اينكه شكست نخوريد هر گز تلاش نكنيد!!

خواجه گشاد الدين ايراني

۱۳۸۹ اردیبهشت ۲۵, شنبه

حال گیری

هیچوقت به اندازه دو شب پیش که روبروی درب مترو می خواستم سوار تاکسی بشم از ته دل آرزو نکردم که ای کاش 100 تا تاکسی با راننده تاکسی در اختیار خودم داشتم, روزهای بارونی و روزهایی که نمایشگاهی چیزی توی تهران برگزار می شه مردمو مجانی به هر جاکه می خواستن برن می رسوندم که حال این راننده تاکسی ها گرفته می شد!

دانشگاه آزاد واحد سما!

سما = سازمان مخ های آکبند!!!

۱۳۸۹ اردیبهشت ۲۰, دوشنبه

چيز!

كلاس نقشه كشي:
استاد: همه بچه ها ساكت!ساكت باشين بچه ها.... همه ساكت سرا بالا منو نگاه كنين
چند ثانيه بعد... سكوت بچه ها...
استاد:خوب حالا سرا همه پايين چيزاتونو نگاه كنين!!!

۱۳۸۹ اردیبهشت ۱۱, شنبه

نگاه!!

و نگاه بود و تبسم ميان ما،و نگاه و تبسم و باز هم نگاه و تبسم و هي همينطوري نگاه و تبسم بود كه داشت ردو بدل مي شد و باز هم همينطوري نگاه و تبسم بود آخرش لپشو كشيدم، يكي بوسيدمش ،به مقصد رسيدم ،از اتوبوس بيرون پريدم!!

۱۳۸۹ اردیبهشت ۷, سه‌شنبه

از اهميت دق الباب

يادم باشد زين پس براي قهوه اي نكردن فضاي رمانتيك موجود در كلاس قبل از ورود دق الباب كنم!!!

۱۳۸۹ اردیبهشت ۴, شنبه

هرگز

صبح به قصد بستن یکی از حساب های بانکی ام که در واقع آخرین باری که ازش استفاده کردم حدود دو یا سه سال پیش بود که حقوق دانشگاه آزادم به اون واریز شد و دیگه از اون مو قع بی استفاده مونده به بانک رفتم. وقتی توی فیش دریافت وجه تمام پول حسابم رو نوشتم و به متصدی بانک دادم ایشون نگاهی کردن و گفتن "اگر این حساب رو ببندین دیگه هیچوقت نمی تونین باز کنین چون این حساب رو هر فرد فقط یک بار می تونه باز کنه" از شنیدن اینکه دیگه ,,هر گز,, نمی تونم باز کنم دلم لرزید حساب رو نبستم اومدم از بانک بیرون!!

۱۳۸۹ فروردین ۳۰, دوشنبه

تاب و سرسره

كودك درونم توي اين چند روزه بد جوري چموش شده!!
پي نوشت: يادم رفته بود تاب و سرسره بازي چه قدر لذت بخشه!

۱۳۸۹ فروردین ۱۳, جمعه

یادش به خیر

یاد دو چرخه سواری های پارسال به خیر!

۱۳۸۹ فروردین ۱, یکشنبه

خبر خوش هفت سینی!!!

خیلی دلم می خواست همین الان از پروسه درست کردن سفره هفت سین امسال بنویسم اما متاسفانه به دلیل نبود امکانات, فعلا دست و بالم بسته است!نبود امکانات هم شامل در دسترس نبودن سیم دوربین برای انتقال عکسهای هفت سین به وبلاگ برای نمایش عموم و حتی نبود رم ریدر لپ تاب برای انتقال عکس ها از روی دوربین, دسترسی نداشتن به ای دی اس ال و استفاده از اینترنت دایل آپ و در نتیجه سرعت بسیار بسیار پایین, حجم بالای عکسهای موجود و نبود برنامه مناسب برای کاهش حجم عکس هاو...از اونجایی که صحبت کردن از هفت سین بدون نمایش عکس فایده ندارد پس خبر خوش هفت سینی اینکه به زودی برایتان از هفت سین امسال خانه ما(البته بالواقع 5 سین) خواهم نوشت!!!

چهارشنبه سوری

چهار شنبه سوری امسال با همه سال های پیش برای من متفاوت بود.البته نه از لحاظ شکل ظاهری یا آدم هایی که می دیدم, که چهارشنبه سوری های سال های قبل هم مدتیه برای من به همین شکل بوده.از اینکه از صبح توی دلم قند آب می شد که شب چهارشنبه سوریه,از اینکه داشتم برای اومدنش و آدم هایی که همیشه می دیدم روز شماری می کردم,از اینکه بهش به همین شکلی که چند ساله هست عادت کردم و دل بستم, از اینکه برای اومدنش ذوق داشتم...
از دلبستگی می ترسم, می ترسم به اتفاقات ساده عادت بکنم, می ترسم برای چیزی روز شماری بکنم.
تصمیم گرفتم سال بعد چهارشنبه سوری اصلا بیرون نیام, یا یه جایی خودمو گم و گور کنم تصمیم گرفتم این تکرار لعنتی رو به هم بزنم (البته اگر تا سال بعد بودم).

۱۳۸۸ اسفند ۱۸, سه‌شنبه

صف

امروز بعد از مدتها تحمل! دیگه نتونستم بیشتر از این جلوی حس کنجکاویم رو بگیرم. مدتیه وقتی میرم دانشگاه,یا از دانشگاه بر می گردم یه جایی هست که مردم(بیشتر خانم ها) توی یه صف خیلی دراز ایستادن. هر روز که از جلوشون رد می شدم تا مدتی ذهنم مشغول می شد که چرا این افراد توی یه چنین صفی ایستادن, با خودم می گفتم حتما باید علت مهمی داشته باشه که اینهمه مدت توی صف می ایستن امروز رفتم و از یکی از خانم هایی که توی صف بود علت رو جویاشدم جواب خانم, خنده دارترین چیزی بود که توی عمرم دیده و شنیده بودم.ظاهرا صف طویل, صف خرید لوازم آرایشی بوده!!

۱۳۸۸ اسفند ۱۴, جمعه

نوای ناله

وقتی گلی را از شاخه چیدم
صدای ناله از گل شنیدم
پرسیدم از گل چرا می نالی
با خنده ای گفت عجب سوالی
من روی شاخه خوش رنگ و بویم
هم شادمانم, هم خنده رویم
وقتی شوم من از شاخه جدا
می رود از من این رنگ زیبا
حالا که هستم زیبا و قشنگ
بعدا می شوم بی بو و بدرنگ
...
شعری بود که وقتی کلاس اول دبستان بودم خیلی دوستش داشتم حفظش کرده بودم.حتی یادمه با یکی از دوستام رفتیم از مدیر مدرسمون اجازه گرفتیم که این شعر رو سر صف همخونی کنیم. یادش به خیر!چند روزه بد جوری ملکه ذهنم شده این شعر.شاید به خاطر حال و هوای این روزام باشه! نمی دونم...

۱۳۸۸ اسفند ۱۲, چهارشنبه

آهنگ بدون ریتم!

از این به بعد, آهنگ زندگی رو بدون ریتم می نوازیم!!

۱۳۸۸ اسفند ۱۰, دوشنبه

ما طلسمی که خدا بسته ندانیم شکست !

سایه جان رفتنی هستیم بمانیم که چه
زنده باشیم و همه روضه بخوانیم که چه؟

درس این زندگی از بهر ندانستن ماست
این هـمه درس بخوانیم و ندانیم که چه؟

خودرسیدیم به جان نعش عزیزی هر روز
دوش گـیریم و بخاکش برسانیم که چه؟

پی این زهر حلاحل به تشخص هـــر روز
بچشیم و به عزیزان بچشانیم که چه؟

دور سر هلهله هاله شاهین اجل
ما به سرگیجه کبوتر بپرانیم که چه؟

کشتی ای را که پی غرق شدن ساخته اند
هی به جان کندن از این ورطه برانیم که چه؟

قسمت خرس و شغال است خود این باغ مویز
بی ثمر غوره ی چشمی بچلانیم که چه؟

ما طلسمی که خدا بسته ندانیم شکست
کاسه و کوزه سر هم بشکانیم که چه؟

شهریارادگــران فاتحه از ما خـوانند
ما همه از دگران فاتحه خوانیم که چه؟

شهریار این شعر رو در جواب شعری که هوشنگ ابتهاج بعد از مرگ نیما براش سروده بود نوشته, شرح حال من هم بود.

۱۳۸۸ اسفند ۷, جمعه

لذت!

مي گه تو بلد نيستي از زندگيت لذت ببري!يه كم كه فكر مي كنم مي بينم راست مي گه! من بلد نيستم از زندگيم لذت ببرم! شايد ياد نگرفتم، شايدم شاديهام با شاديهاي ديگران فرق مي كنه !در هر حال نتيجه يكيه "من بلد نيستم از زندگيم لذت ببرم"! اماتا دلتون بخواد بلدم از زندگيم رنج ببرم! يعني بگردم و يه سوژه پيدا كنم و رنج بكشم، تا جاييكه حس كنم مخم داره متلاشي مي شه!
به هر حال اينم يه هنره ديگه:) خداييش كار هر كسي نيست!!!

۱۳۸۸ اسفند ۲, یکشنبه

جهنم ایرانی!

یک روز استاد هست دانشجو نیست!یک روز دانشجو هست استاد نیست! یک روز هر دو هستند کلاس نیست!یک روز هم دانشجو هست, هم استاد هست, هم کلاس هست,اما پروژکتور نیست! یک روز هر 4 تا هستند اما تعطیل رسمی است! واقعا که!

۱۳۸۸ بهمن ۳۰, جمعه

شکلات تلخ

نمی دونم چرا امروز به هر چیزی که نگاه می کردم و هر چیزی رو که می بوییدم و مزه می کردم و می شنیدم داغم تازه می شد!!صدای بارون و هوای ابری,بوی خاک بارون خورده, ایمیلی که استاد دومم(اولم)امروز فرستاده بود,خنزر پنزرهای توی کشوی تختم که مدتهاست نگاهشون نمی کردم و کلی روشون خاک گرفته بود, دفترچه خاطرات تو(من),رنگ آبی آسمون دم ظهر قبل از بارون, طعم سیب قرمز, کتاب شعر فروغ فرخزاد, چای لب سوز و لب دوز قند ناپهلو,شکلات تلخ(95 درصد),پوشه موسیقی های کلاسیک روی کامپیوترم, آهنگ (it's a rainy night in paris) کریس دی برگ,کتاب آمار ریاضی جان فروند...
خلاصه که به هر چیزی که نگاه کردم دلم گرفت به خاطر همه خاطراتی که همه این چیزها با خودشون داشتن. به خاطر همه لحظه هایی که حالا به جز یه خاطره تلخ(شیرین)! ازشون هیچی نمونده, تلخ تر از شکلات 95 درصد خیلی تلخ تر...

۱۳۸۸ بهمن ۲۸, چهارشنبه

عید!

می گن اون روزی که آدم توش هیچ گناهی رو مرتکب نشه عیده.
امروز برای من عید بود, چون ازصبح کاری انجام ندادم که بخواد گناه باشه یا نباشه!!

۱۳۸۸ بهمن ۲۶, دوشنبه

مناجات

حضورت گرما می دهد به قلب سرد و فسرده ام , یادت به دیدگان نابینایم روشنی و نور می  بخشد ,خیالت روح آسمانیم را که اینک در زندان جسم اسیر است به ملکوت می کشاند,  امیدت نا امیدیم را امید می بخشد...
خدایا! چگونه خود را از تو بریدم؟ مگر من تو نبودم؟ خدایا! وقتی افریدی مرا ملایکت به من سجده کردند چون هنوز من تو بودم.
معبودا! این من بودم که در امانتت, که در روح دمیده ات بر جسمم خیانت کردم ,این من بود که خود را از بالاترین به نازلترین نقطه پرتاب کردم.
می دانستم این عشق بلایی برایم خواهد بود می دانستم.عشقی که برای آن آغاز و سرانجامی نباشد بلاست.
خدایا! اینک روحم تحت این فشار خواهد شکست از طرفی کششیست به سوی تو و  ازطرفی دیگر, عقده هایم ,کینه هایم ,دشمنیهایم ,حسادتم , خود خواهیم  وغرورم آنچنان لگامی بر پای روحم زده که جداشدن از زمینی پست برایش ممکن نیست.
من در خواهم شکست من متلاشی خواهم شد...

۱۳۸۸ بهمن ۲۵, یکشنبه

ولنتاین مبارک!!!!

امروز پستچی به تعداد 20 قبض تلفن و مبایل که تعدادی متعلق به ما و بقیه متعلق به همسایه ها است را در صندوق پست ما انداخت. خلاصه اینکه سکته ملیح زدیم!!!
پی نوشت: تا شب گاومان زایید! باید قبض ها را به صاحبانشان برسانیم!!!

۱۳۸۸ بهمن ۲۴, شنبه

الم تایم!

روز الم تایم! یا زمان درد و رنج!عیدی! است که در هر روز سال می تواند اتفاق بیفتد. دراین روز می توان به دوستان هدایایی نیز داد. این دیگر بستگی به دست و دلبازی شخص دارد!این هدایا می تواند از یک دلداری ساده شروع شود, تا مشاوره و کمک معنوی و کمک فکری ... حتی می توان در این روز به دوست رنج کشیده امیدواری الکلی نیز داد.در عوض دوست رنج کشیده نیز موظف است که در ازای هدیه دوستش چیزی به او هدیه کند تا رسم ادب و نزاکت را به جا آورده باشد. این هدیه می تواند با لبخندی ملیح یا تشکر لفظی شروع شود و در سطوح پیشرفته تر با تقدیم شاخه گلی یا هر هدیه درخور دیگری همراه باشد.


البته هدیه داده شده بسته به این دارد که دوست شما چه قدر موجبات شادی شما را در این روز فراهم آورده و چه قدر در آرام کردن شما و کاهش رنجتان کوشیده است! گاهی اوقات بسته به نوع کار انجام شده, هدیه ! مذکورمی تواند با توهین ها و ادا اصول بصری شروع شود و به مجادلات لفظی و حتی در سطوح پیشرفته تر به در گیری های واقعی که همانا گیس و گیس کشی می باشد بی انجامد. البته از آنجاییکه ایرانیها موجودات فهیمی هستند از این نوع هدایا! در اینجا خیلی مرسوم نمی باشد!

پیشینه تاریخی:
تاریخچه کامل و دقیق الم تایم به درستی در دست نیست اما مورخان حدس می زنند که باید شروع این عید همان موقعی باشد که خداوند انسان را خلق کرد و از روح خود در او دمید!

در هر صورت همین چند روز پیش الم تایم بنده بود که با حمایت!!! دوستان و هم فکری!! و دلداری!! آنها بر طرف شد و به ازای این هدیه بنده نیز لبخندی ملیح تحویل دوستان دادم!


پی نوشت:البته حق دوستان بسیار کمتر از لبخند ملیح بود! اما از آنجاییکه بنده نیز یکی از همان ایرانیهای فهیم هستم به همان لبخند اکتفا نمودم!

۱۳۸۸ بهمن ۲۳, جمعه

آرزو

روز هجران و شب فرقت یار اخر شد           زدم این فال و گذشت اختر وکاراخرشد
ان همه نازو تنعم که خزان میفرمود              عاقبت در قدم باد بهار اخر شد
شکر ایزد که باقبال کله گوشه گل                 نخوت باد دی وشوکت خار اخر شد
صبح امید که بد متکف پرده غیب                 گو برون آی که کارشب تار اخرشد
آن پریشانی شبهای دراز وغم دل                 همه در سایه گیسوی نگار اخر شد
باورم نیست ز بد عهدی ایام هنوز                قصه غصه که در دولت یار اخر شد
ساقیا لطف نمودی قدحت پر می باد               که به تدبیر تو تشویش خمار اخر شد
در شمار ارچه نیاورد کسی حافظ را             شکر کان محنت بی حد وشمار اخر شد

فاصله

پرده اتاقم روکشیدم کنارو دارم از پنجره بیرون رو نگاه می کنم.  از این زاویه ای که دارم تماشا می کنم  یه آسمون خاکستری می بینم که با شاخه های بی روح و خاکستری رنگ  درختا خط خطی شده. دو تا گنجشک روی دو تا شاخه  از درخت دور از هم,  یکی بالا, یکی پایین,  نشستن.
دلم از این همه فاصله می گیره...

۱۳۸۸ بهمن ۲۱, چهارشنبه

نوستالژی

گاهی اوقات آدم به یک سری از وسیله هایی که داره یه جورایی دل می بنده یا اگر بخوام خودمونی تر بگم اون وسیله ها اهلیش می کنن, حالا این دلبستگی می تونه دلایل مختلفی داشته باشه, مثلا ممکنه اون وسیله توسط کسی که خیلی دوستش دارین بهتون هدیه داده شده باشه, یا ممکنه نگاه کردن به اون وسیله خاطره هایی رو که دوست دارین  یاد آوری کنن, یا حتی ممکنه فضایی رو که دوست دارین اون وسیله ها تو ذهنتون  باز سازی کنن ... یکی از همین وسیله هام خراب شده و دیگه قابل استفاده نیست البته یه کم قبل از اینکه خراب بشه نوستالژیشو برام از دست داده بود. یه جورایی  حسی که بهش داشتم کمتر شده بود چون خاطره ای که پشتش بود برام کمرنگ شده بود ولی نمی تونم بگم بی معنای بی معنا شده بود! خواستم بذارمش روی میز توالتم که همیشه جلوی چشمم باشه, یا یه جایی که ببینمش, اما بعدا پشیمون شدم! به  نظرم چیزی که داره از یاد میره رو باید کمک کرد از یاد بره! باید دورش انداخت! باید ندیدش! بهش فکر هم نکرد!
انداختمش دور تا دیگه هرگز نبینمش....

۱۳۸۸ بهمن ۱۹, دوشنبه

اثر پروانه ای

آنچه در نظر کرم ابریشم پایان دنیاست, درنظر پروانه آغاز زندگی است.
می خوام که از پیله بیرون بیام...

۱۳۸۸ بهمن ۱۵, پنجشنبه

هپروت!

یکشنبه 18 ام بهمن سمینار دارم, نتیجه اینکه باید درس بخونم اما متاسفانه همه چیم میاد غیر از درس! شعر خوندنم میاد,کتاب خوندنم میاد, موسیقی شنیدن و نواختنم میاد, ورزش کردنم میاد,بافتنی بافتنم میاد, حتی با آت و آشغالای خونه کاردستی درست کردنم هم میاد اما درس خوندنم نمیاد تازه از همه اینا مایوس کننده تر اینکه خوابیدنم خیلی زیاد میاد!از صبح علی الطلوع!* که بیدار می شم تا خود شب منگم, توی عالم هپروتم ,می ترسم چیز خورم کرده باشن!
خدا آخر عاقبت همه رو به خیر بگذرونه!
الهی آمین!

*مراد از صبح علی الطلوع همون 12 ظهر می باشد!

مرگ رنگ

می ترسم از اینکه در لحظه ها بزیم چرا که شاید روزی مجبور به فراموش کردن همین لحظه ها باشم. می ترسم که اتفاقات ساده برایم خاطره شود, وروزی مجبور به فراموش کردنشان شوم. از وابستگی به ثانیه ها و دقیقه ها و ساعت ها و روزها می ترسم, از وابستگی به اتفاقات ساده روزانه می ترسم, از زندگی کردن می ترسم...


آن روزها رفتند
آن روزهای خوب
آن روزهای سالم سرشار
آن آسمان های پر از پولک
آن شاخساران پر از گیلاس
آن کوچه های گیج از عطر اقاقی ها
آن روزها رفتند
آن روزهای برفی خاموش
که از پشت شیشه , در اتاق گرم,
هر دم به بیرون خیره می گشتم
و برفی سپید, چون کرکی نرم ,آرام می بارید
آن روزها رفتند
آن روزهای جذبه و حیرت
آن روزهای خواب و بیداری
آن روزهای عید
آن انتظار آفتاب گل
آن روزها رفتند...

 شعر از فروغ فرخزاد



۱۳۸۸ بهمن ۱۳, سه‌شنبه

آی کیو!

 سوال امتحانی بچه های کارشناسی ریاضی کاربردی:
 معادله  x^2+y^2=1 معرف چه رویه ای است؟
 جواب: سهمی وار بیضوی!

پی نوشت: حالا سهمی وارش سرشون رو بخوره من تو کف این موندم اینا بیضویشو از کجا آوردن!

۱۳۸۸ بهمن ۱۱, یکشنبه

حسرت

صبح که داشتم پیاده از پیاده رو می رفتم دانشگاه , دو تا گنجشک دقیقا 2 متر جلوتر از جایی که من قدم هام رو می ذاشتم ,کنار هم نشسته بودن. با هر دو قدمی که من بر می داشتم و به اونها نزدیک تر می شدم جفتشون پرواز می کردن و یه کم دورتر از من دوباره روی زمین می نشستن .چهار یا پنج بار این کار رو تکرار کردند .یاد این شعر از هاتف افتادم:
"تو ای وحشی غزال وهر قدم از من رمیدن ها   من و این دشت بی پایان و بی حاصل دویدن ها..."
گاهی اوقات مصداق کارهای دنیارو می شه اینقدر قشنگ توی خود دنیا دید.

۱۳۸۸ بهمن ۳, شنبه

بی رگ

سکانس اول مطب دکتر: توی مطب نشستم و منتظرم که نوبتم بشه برم پیش دکتر. طبق معمول سرما خوردم و به اصرار مامانم اومدم دکتر. مطب خیلی شلوغه, اکثربیمارها بچه های 2 ساله اند, حالا من بین این بچه ها چه می کنم فقط خدا  عالمه!
خانمه از در مطب وارد می شه, از نوع پوشش و لباساش و قیافش معلومه که وضع مالی خوبی نداره, می شه گفت اصلا وضع مالی خوبی نداره, تقریبا میان ساله و فکر می کنم اهل  جنوب کشور باشه اینواز لهجش وقتی داشت با منشی سر قیمت ویزیت دکتر صحبت می کرد  فهمیدم. پوست تیره ای داره که یکمم زرد هست, شاید به خاطر مریضیش باشه یک چادر خیلی کهنه رنگ و رو رفته  که قبلن مشکی بوده ولی الان خاکستری شده روی سرشه, یه شلوار صورتی حاشیه دار کهنه به پاش, یه جفتم دمپایی پلاستیک  رو بدون جوراب پوشیده. دفترچه بیمه  پسرش رو آورده تا با اون شماره بگیره اما خانم منشی قبول نمی کنه می گه این کار غیر قانونیه قیمت آزاد ویزیت دکتر که 5000 تومن هست رو به خانمه می گه, خانمه هم جواب می ده که این پول رو نداره یا اینقدر پول همراهش نیست ,خلاصه که از این اصرار و از طرف خانم منشی انکار!
آخرش که خانمه می بینه اصرار هاش به جایی نرسید از منشی می خواد که اجازه بده تا با پسرش تماس بگیره که براش پول بیاره .منشی تلفن رو بهش میده خانمه می گه بلد نیست که با تلفن زنگ بزنه شماررو میده منشی خودش زنگ می زنه و گوشی رو به خانم می ده ,حدودا یک ربع ساعت بعد پسر توی مطب هست.احتمالا محل کارش همون دور ورهاست. از قیافه و لباسهاش معلومه که اون هم از اقشار  کم در آمده , رنگ پوستش سیاهه مثل همه اهالی جنوب کشور, سبیل هم داره, کفشهاش پاره هست, یک شلوار زوار در رفته گل و گشاد به رنگ قهوه ای پوشیده بلیزش هم  راه راه های کرم رنگ داره  و کهنست, رنگ زمینه بلیز هم قهوه ایه . دستهاش خیلی زمخت و کار کردست, شاید یه جایی کار گر روز مزد باشه از اینایی که هر روز صبح کنار خیابون توی یه محل مشخصی می شینن تا شاید یه صاحب کاری پیدا شه و نون یه روزشون رو در بیارن  ظاهرا برای مادرش پول آورده دست توی جیبش می کنه و یه مشت سکه 50 تومنی از جیبش در میاره شروع به شمردن می کنه حدودا 40 تا هست یعنی 2000 تومان بعد دستش رو توی اون یکی جیبش می کنه و بعد از کلی اینور و اونور کردن چند تا اسکناس کهنه در میاره و روی سکه ها میزاره خلاصه که به سختی 5000 تومان رو جور می کنه و پول ویزیت رو میده من تمام مدت مات و مبهوت صحنه رو نگاه می کنم بدون اینکه هیچ کاری بکنم!

سکانس دوم در خانه: توی خونه نشستم ,گوشی مبایلم سوخته, دیگه کار نمی کنه. تلاش می کنم خودم تعمیرش کنم, اما کاری نمی تونم بکنم. از برادرم می خوام ببرتش تعمیرگاه تا درستش کنن. گوشی رو میده به یکی از دوستاش که تعمیرکار مبایله اما از دست اون هم کاری ساخته نیست. خلاصه که گوشی بی استفاده شده, همون روز بدون هیچ مشکلی پول رو بر میدارم و برای اینکه حتی یک روز هم بی گوشی نمونم میرم مغازه گوشی فروشی و یه گوشی مبایل خوب برای خودم می خرم, خیلی راحت ,دست توی جیبم می کنم و پول گوشی رو پرداخت می کنم و خوشحال و خندان و گوشی به دست میام خونه!

سکانس سوم توی ذهنم: شبه, توی تختم دراز کشیدم و دارم فکر می کنم به اینکه بعضی آدمها چطور زندگی می کنن و بعضی دیگه چطور.دارم دنبال مقصر می گردم, ناراحتم از اینکه هیچ کاری برای اونا نکردم. ناراحتم که کنار من ,درست توی شهر من, شاید فقط با فاصله چند محله آدمهایی با این شرایط زندگی هست و من فقط به خودم فکر می کنم. چطور می تونم شبها راحت بخوابم چطور می شه اینقدر بی خیال باشم چطور می شه....

۱۳۸۸ دی ۲۸, دوشنبه

کمی سادگی!

وقتی حرف میزنه حرفهاش رو دوست دارم, نوع نگاهشو دوست دارم, طرز زندگی کردنشو دوست دارم, سادگی کلامشو دوست دارم, تجربیات تلخ و شیرینشو دوست دارم,آرزوهاشو دوست دارم حتی اگر در حد داشتن یه زیرزمین توی خونش بوده باشه که هیچوقت هم بهش نرسیده, چیزهایی رو که دوست داره دوست دارم, وقتی با علاقه تمام از گلابی هاو سیب های درختای حیاطش حرف می زنه,وقتی با علاقه از حموم توی خونش که توی چند سال اخیر ساخته حرف می زنه, وقتی از رنج هایی که توی زندگیش کشیده حرف می زنه, وقتی از بد اخلاقی های شوهر مرحومش حرف می زنه,وقتی از حزب توده و جنگ جهانی دوم حرف می زنه, وقتی از رضا خان می گه, وقتی....
گاهی اوقات دلم می گیره, دلم می گیره به خاطر تمام چیزهایی که دارم و تمام چیزهای ساده ای که ندارم دلم یه کم سادگی می خواد فقط یه کم....

۱۳۸۸ دی ۲۵, جمعه

به نام آنکه جان را فکرت آموخت

راستش می خواستم بهتر شروع کنم. حدود دوساعت داشتم به اینکه چطور اینجا رو شروع کنم فکر می کردم. چیز خوب و جالبی به ذهنم نرسید. از اونجاییکه یه کاری رو که به ذهنم برسه باید همون مو قع انجامش بدم و از اونجاییکه فردا هم امتحان دارم ترجیحا یه چیزی نوشتم که متنی که می خوام اینجا بنویسم ذهنم رو مشغول نکنه و بتونم به وظیفه خطیر مطالعه شب امتحانیم بپردازم!