۱۳۸۸ بهمن ۱۱, یکشنبه

حسرت

صبح که داشتم پیاده از پیاده رو می رفتم دانشگاه , دو تا گنجشک دقیقا 2 متر جلوتر از جایی که من قدم هام رو می ذاشتم ,کنار هم نشسته بودن. با هر دو قدمی که من بر می داشتم و به اونها نزدیک تر می شدم جفتشون پرواز می کردن و یه کم دورتر از من دوباره روی زمین می نشستن .چهار یا پنج بار این کار رو تکرار کردند .یاد این شعر از هاتف افتادم:
"تو ای وحشی غزال وهر قدم از من رمیدن ها   من و این دشت بی پایان و بی حاصل دویدن ها..."
گاهی اوقات مصداق کارهای دنیارو می شه اینقدر قشنگ توی خود دنیا دید.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر