۱۳۹۳ خرداد ۱۹, دوشنبه

باران

امروز*  دقیقا یک ساعت زیر بارونی که مثل دوش حموم بود راه می رفتم. اولش که از دانشگاه راه افتادم بیام خونه همش نگران خیس شدنم بودم. آخه لباس هام رو تازه شسته بودم و اصلا دلم نمی خواست خیس و کثیف بشن. در ثانی همه کاغذ ها و دست نوشته ها و خزعبلاتی که این چند وقته سعی در اثباتشون دارم توی کیفم بود و همش نگران خیس شدن اون ها بودم. یه کم زیر سایبون جلوی در دانشگاه منتظر شدم تا بلکه از شدت بارون کم بشه که نشد پس دلمو به دریا زدم و چترمو باز کردم و رفتم زیر بارون. با احتیاط قدم بر می داشتم که خیس نشم. همش هواسم به دورو بر بود. یه کم که گذشت اونقدر شدت بارون زیاد شد که حس کردم تلاشم برای خیس نشدن احمقانه ترین کار دنیاست. حس کردم اگر بخوام به کاغذ ها و لباسم فکر کنم کل مسیر رو عذاب می کشم! پس زدم بر طبل  بی عاری و بیخیال خیس نشدن شدم و خودم رو سپردم به دو نه های بارون. محکم و استوار قدم می زدم و گاهی پام رو محکم تو چاله های پر از آب می کوبیدم و لذت می بردم از بارون و پیاده روی زیر بارون. فکر کنم یه لبخند احمقانه هم گوشه لب هام بود که ملت با تعجب نگام می کردن! خلاصه به در خونه که رسیدم مجبور شدم دم در آپارتمان یه ده دقیقه ای یه لنگه پا وایستم تا یه کم ازشرشر آب سر و روم کاسته بشه که بتونم وارد خونه بشم! تا سه روز هم مشغول شستن و خشک کردن کفش ها و لباس ها و کیف و کاغذهام بودم ! اما...
وقتی که فکرشو می کنم ترسی که از خیس شدن داشتم خیلی خیلی بدتر از خود اتفاقی بود که برام افتاد. به نظرم تجربه و لذت قدم زدن یک  ساعته زیر بارونی که مثل دوش آب می بارید, می ارزید به خیس شدن همه کاغذهاو لباس ها و کیف و کفشم.
نتیجه اخلاقی: خوبی و بدی اتفاق های دورور برمون به دیدگاه خودمون بر می گرده. می تونیم با تغییر نوع نگاهمون از بدترین اتفاق ها یه تجربه ناب و زیبا و دست نیافتنی و لذت بخش بسازیم!



* این نوشته یک ماه پیش نوشته شده.
پی نوشت: در حال گوش دادن به آهنگ همیشه زیبای جیووانی .



۱۳۹۳ خرداد ۱۳, سه‌شنبه

Nostalgia

ذهنم خیلی خالیه! از صبح سعی کردم بنویسم ولی هر بار دو سه خط می نویسم و پا ک می کنم. فکر کنم وایتکس ریخته روی همه تفکرات داشته و نداشته ام!
در حال نوشیدن یه قهوه تلخ و گوش دادن به آهنگ نوستالژیا یِ ریچارد کلایدرمن