۱۳۹۵ اردیبهشت ۸, چهارشنبه

این روزها...


این روزها نیز می گذرند همانطور که روزهای پیشین گذشتند و روزهای بعدی خواهند گذشت. مدتی است که نمی دانم چه می ماند از این همه گذشتن. از روزهای خوب چه می ماند؟ از روزهای بد ؟ از من از تو...
این روزها نیز می گذرندحتی اگر به فلسفه بودن شک کرده باشی. اینکه بیایی و مدتی خوش باشی و مدتی رنج بکشی. اینکه برایند  زندگانی همه انسان ها با خوبی ها و بدیهایش یکسان باشد.  اینکه بدانی اگر امروز اینگونه در رنج و عذابی فردایی خواهد بود که به اندازه رنجی که کشیدی شاد خواهی بود و دوباره فرداهایی با رنج. من از همین تناوب خسته ام . از این تکرار منظم زندگی. برای من رنج و شادی تفاوتی ندارد. چون می دانم هیچکدام ماندنی نیست. چرا باید برای چیزی که ماندنی نیست احساس به خرج دهم. چرا باید اصلا به چیز گذرا فکر کنم. گاهی فکر می کنم غربت انسان ها را دقیق تر می کند. چشمانشان را بازتر می کند تا به اطراف بیشتر دقت کنند. شاید اگر محکوم به غربت نبودم از تکرار اینگونه به تنگ نمی امدم. غربت است که تکرار را اینگونه بی رحمانه به رخم می کشد. حتما غربت سخت است که امام علی  مرگ دوست را به غربت مشابه کرده است. غربت احساس تعلق خاطر را از ادمی می گیرد. تبدیلت می کند به ادمی بدون هیجان, آدمی که شادی و غم دنیا برایش تفاوتی ندارد چون می داند که هیچکدام نمی مانند. غربت از طرفی تو را سبکبار می کند به تو یاد می دهد که باید بتوانی تمام وسایلت را در چمدانی جای دهی تعلق خاطری نداری هر لحظه می توانی تو و چمدانت شهری که در آن هستی را پشت سر بگذاری و غربت را در شهر دیگری از سر بگیری. با همان کیفیت. دوباره چمدان باز کنی و بیا موزی که بار بعدی که خواستی شهر عوض کنی همان چمدان را هم با خودت نیاوری چون باعث زحمت است. این غربت است که اینگونه احساس تعلق خاطر را از تو می گیرد. آدمی تعلق خاطر به جایی دارد که در آن زمستانی در کنار پدر بزرگ بوده باشد که در کنار بخاری نفتی  با بقیه خانواده چای نوشیده باشند که صدای شیر فروش محله را شنیده باشد. آدمی به جایی تعلق خاطر دارد که شب تابستانی پر ستاره روی پشت بام خانه چهار طبقه پدر بزرگ نشسته باشد و پاهایش را اویزان کرده باشد و ستاره ها را دید زده باشد. ادمی به جایی تعلق خاطر دارد که بوی غذای مادر از اشپرخانه به مشامش خورده باشد و صدای خنده های برادر و پدر به گوشش رسیده باشد.
این روزها نیز می گذرند خوبی و شادی هم می گذرد و رنج سختی هم می گذرد و من می مانم و تکرار آزار دهنده روزهای گذشته و نیامده...

۱۳۹۵ فروردین ۲۳, دوشنبه

خوان هفتم پیاده روی!

منووسگ همسایه روبرویی و خود همسایه روبرویی تو آسانسوربا ظرفیت سه نفر!