۱۳۹۴ آبان ۲۰, چهارشنبه

خداحافظ عمه خانوم مهربون...

سوم دبستان که بودم حاج ننه (مادربزرگ مامانم) فوت کردن. خیلی ناراحت شدم و گریه کردم و غصه خوردم اما زمان که گذشت داغ از دست دادنشون کمرنگ تر و کمرنگ تر شد. الانم گاهی 5 شنبه ها یادشون می کنم یه یادش بخیری و لبخند غمگینی و فاتحه ای بعدم میرم پی کار و زندگی خودم. سوم راهنمایی که بودم حاجی ننه (مادر پدرم) فوت شدن. مدتی غمگین و ناراحت بودم و گریه می کردم. خصوصا اینکه مریض که بودن چند وقتی رو خونه ما بودن و از نزدیک شاهد بیماریشون بودم. زمان که گذشت داغ از دست دادنشون مثل اون قبلی کمرنگ ترو کمرنگ تر شد. الان تقریبا همیشه یادشون می کنم.  یادشون گرمی و ارامش برام میاره. گاهی یه فاتحه ای هم می خونم. بعد میرم پی کارو زندگی خودم . دبیرستان که بودم دختر عمه مهینم که خیلی خیلی دوستش داشتم بر اثر یه تصادف فوت شد. وقتی شنیدم خیلی شوکه شدم و تا سه روز فقط گریه می کردم و اشک می ریختم. اخه دقیقا روز 13 به در بود که تصادف کرد و ما 11 فروردین برای عید دیدنی رفته بودیم خونشون که تازه عروس بود. چه قدر خندیدیم و شوخی کردیم. یادش به خیر. تا مدت ها یادش که میافتادم یه غم سنگین می نشست توی دلم. دلم به حال جوونیش می سوخت. همین چند شب قبل بود که یه خاطره شیرینی رو برای همسر خان ازش تعریف می کردم. باز هم یه لبخند غمگین اومد گوشه لبم. گذر زمان برای دختر عمه عزیز دل هم کار خودشو کرده. یادشو فرستاده اون عقب عقبا. گاهی یادش می کنم و فاتحه ای می خونم و می رم پی کار و زندگی خودم. حاج اقا (پدر مامانم) هم که فوت شدن خیلی غصه خوردم. برای حاج اقا هنوزم غصه می خورم  گاهی اگر چه غصه ای که الان می خورم مثل اون اولا نیست آخه بهترین و گرم ترین و ارامش بخش ترین خاطره های ذهنم همیشه تو خونه اون بوده که خودشم حضور داشته. اون اوایل تو طول روز و از صبح تا شب همیشه به یادشون بودم. الان که سالیان ساله از فوتشون گذشته شاید روزی یک بار یادشون بیفتم. گاهی با یادشون ارامش قبل از خوابو می گیرم. براشون گاهی یه فاتحه ای می خونم و می رم پی کارو زندگی خودم. این کمرنگ شدن و سبکتر شدن غم با گذر زمان موقع فوت عمو بزرگه و خانمش (زن عمو بزرگه) هم به همین شکل بوده. موقع فوت شدن مامان یکی از بهترین دوست هام که همکار مامانم هم بود همینطوری بوده. برای همه کسایی که دوستشون داشتم و یه زمانی حضورشون یه عالمه خاطره برام ساخته  همینطوری بوده . مطمئنم برای عمه خانومم هم همینطوری می شه. دورترین خاطره ای که از عمه خانوم یادمه موقع زایمان مامانم بود اون موقع من چهار سالو نیمم بود. چون مامان بیمارستان بود با بابا رفته بودیم خونه عمه می موندیم. عمه زن مهربونی بود. خونشو خیلی دوست داشتم . از اون خونه های گرم بود. برای ما یه مامن امن بود. هر وقت که حس می کردم شدید دلم گرفته و دلم گرما و محبت می خواد می رفتم سراغ بابا و راضیش می کردم بریم خونه عمه خانوم. پیشش که می نشستی کلی از غصه هات کم می شد. کلا جای خوبی بود خونش وقتی خودش بود. الان که نیست فکر نکنم بتونم قدم بزارم توی اون خونه. می خوام اون خونه رو اخرین باری که دیدم و خودش توش بود به عنوان اخرین خاطره زیبا  توی ذهنم نگه دارم.
عمه خانوم مهربون من خداحافظ, دلم برات خیلی تنگ می شه , خیلی....