۱۳۹۲ اردیبهشت ۱۹, پنجشنبه

برای آخرین بار...

همیشه آخرین بارها از اونچه که به نظر می رسند ساده ترند. الان که فکرشو می کنم آخرین باری که رفتم خونه پدر بزرگم رو یادم نمیاد. احتمالا همون موقعی بوده که فوت شدند. یادمه کلاس سوم چهارم دبستان که بودم خونه پدر بزرگم، حاج آقا صداشون می کردم، بهترین تفریح سالیانه مون بود. عیدها و تابستون ها تا جایی که می تونستیم و وقت داشتیم می رفتیم خونشون. اینقدر اونجارو دوست داشتم که نگو. همون موقع ها گاهی به این فکر می کردم که واقعا روزی میاد که دیگه حاج آقایی نباشه؟ از این فکر دلم هری می ریخت. یاد اون شیر فروش محله شون به خیر. سر ساعت 9 شب صدای فریادش مثل ساعت عقربه ای، زمان رو یادمون میاورد. هیچوقت پدر بزرگم شیر نمی خرید ازش، می گفت که آب قاطی شیرهاش می کنه. الان نمی دونم شیر فروش محله کجاست ولی به احتمال زیاد که زنده نباشه. باز هم آخرین باری که صداشو شنیدم رو یادم نمیاد.
توالت خونه حاج آقا تو گوشه حیاط بود. البته یه توالت هم طبقه سوم بود ولی خوب کسی ازش استفاده نمی کرد. عیدها معمولا هوا خیلی سرد بود، خصوصا شب ها. گاهی هم برفی بود. توالت حیاط یه شیر آب سرد بیشتر نداشت. هیچوقت یادم نمی ره اون حسی رو که شب ها داشتم برای اینکه برم توالت. شب که بود در توالت رو باز می ذاشتم. آسمون پر از ستاره بود گاهی، با اینکه سرد بود ولی زیبا هم بود. بماند که موقع استفاده از آب می مردم و زنده می شدم!! آبش خیلی سرد بود. ولی اونچه که الان یادم مونده درد سردی آبش نیست . اون ستاره های قشنگ یادم مونده. اون حوض کوچیک اونور حیاط یادم مونده. اون دیوارهای زیبای حیاط که شکل خاصی داشتن و توشون پر از تیکه شیشه های رنگی بود و برق می زد یادم مونده. آخرین باری که از توالت اونجا استفاده کردم هیچ یادم نیست.
در و پنجره های خونه حاج آقا محشر بود. مثل اون درو پنجره ها رو الان می شه مثلا توی عمارت  مسعودیه تهران دید. درو پنجره های چوبی به رنگ قهوه ای که پر از شیشه های رنگی بود. دری که از راهرو که ما بهش دهلیز می گفتیم به حیاط باز می شد یه درچوبی دو  طرفه بود به همون رنگ قهوه ای. کناره هاش رو کنده کاری روی چوب کرده بودن. تا نیمه در پر بود از پنجره های رنگی. به رنگ های آبی، زرد، قرمز، سبز. روزهای آفتابی دهلیز محشر بود! آفتاب از لای پنجرهای رنگی به خونه می تابید. زرد، آبی، قرمز، سبز...
طبقه دوم هم سرتاسر پر بود از این پنجره های چوبی کنده کاری شده با شیشه های رنگ و وارنگ، یه در چوبی هم بود که اونم مثل در دهلیز بود و به تراس باز می شد. تراس هم یه محفظه کاملا شیشه ای بود. یه تراس بزرگ که جلوش سرتاسر شیشه های سفید بود که می تونستی وسط حیاط رو ازونجا ببینی.
 اتاق مهمون رو که طبقه دوم بود  یه در چوبی کوچیک با شیشه های رنگی  که توی کتابخونه چوبی جاگذاری شده بود از راه پله ها جدا می کرد.
الان که فکر می کنم آخرین باری که توی اون اتاق خوابیدم رو یادم نمیاد. آخرین مهمونی که اونجا بود  رو هم یادم نمیاد. شاید بله برون خاله فینا بود.
عاشق اون پرده های توری قدیمی بودم. هیچ جای دنیا پیدا نمی شن اون پرده ها. چه قدر زیبا و ظریف بودن.
عاشق اون دکورهای چوبی قهوه ای بودم. اون چراغ های صورتی که مامانم می گفت جهاز مامانش بوده. عاشق اون بشقاب های تزعینی رنگی رنگی، اون بستنی خوری های کریستال رنگی که حاج آقا می گفت از بغداد خریده اولین بار که رفته بوده سفر کربلا، اون موقع مامان هم متولد نشده بوده!!
دوباره از طبقه دوم راه پله هارو که می رفتی می رسیدی به طبقه سوم. یه اتاق کوچیک بود با یه دکور از همونهایی که گفتم با یه کمد دیواری بزرگ که جارختخوابی بود. بیرون اتاق یه در به پشت بوم طبقه دوم بود. داخل اتاقم یه پنجره چوبی به پشت بوم. انگار که پشت بوم ، حیاط این اتاق بود. پشت بوم که می رفتی تا دور دست ها دیده می شد. یه راه پله فلزی هم روی پشت بوم بود برای رفتن به پشت بوم طبقه سوم. اینقده بالا بود که همیشه از بالا رفتن و رسیدن به اونجا می ترسیدم. یاد اون شب هایی که با خاله فینا می نشستیم روی پشت بود طبقه سوم و پاهامونو آویزون می کردیم به خیر. آسمون پر از ستاره بود و کل چراغ های شهر تا دور دست ها دیده می شد.
آخرین باری که اون لبه نشستم رو یادم نمیاد. حتی آخرین باری که توی اتاق طبقه سوم رفتم رو هم یادم نمیاد.
طبقه سوم که می رفتی سکوت بود . انگار که از دنیا جدا شدی. انگار وارد یه سرزمین دیگه شدی. بیرون اون اتاق یه توالت بود با حموم. اما هیچکس ازون استفاده نمی کرد. حموم اصلی حاج آقا تو زیرزمین بود. فشاری که شیر آبش داشت رو هیچ حمومی تا به حال نداشته. تنها اشکالش این بود که شب می ترسیدی بری حموم. زیر زمین یه کم ترسناک بود. تاریک بود و سرد!
اون ته ته های زیر زمین یه اتاق خیلی تاریک بود. که یه راه پله داشت که می خورد به  دهلیز طبقه اول.  هیچوقت از این پله ها بالانرفتم. آخرین باری وجود نداشت.
بقالی کوچه حاج آقا، حمید بود یه پیرمرد بد اخلاق که می گفتن پدرش شاعر بوده. بهش حمید عمو می گفتیم. یه مغازه بزرگ داشت که توش هر چی می خواستی پیدا می کردی. حاج آقا هیچوقت از حمید عمو خرید نمی کرد. ترجیح می داد بره داخل بازار.
حمید عمو الان سالهاست که به رحمت خدا رفته. آخرین باری که مغازه اش رفتم رو یادم نمیاد. آخرین چیزی که ازش خریدم رو هم یادم نمیاد. به نظرم الان دیگه مغازه ای در کار نباشه.
از کوچه وارد خیابون که می شدی اولین چیزی که توجهت رو جلب می کرد مغازه ساندویچی حسن بود. یه پیر مرد لاغر اندام بود که مغازه ساندویچی رو خودش اداره می کرد. مامانم می گفت سالهاست که اونجا ساندویچی داره. خانمش یه زن روس بود. مامان می گفت اولین بار ساندویچ الویه رو تو مغازه حسن خورده بود. ظاهرا خانمش درست کرده بوده. حسن تو سادویچ هاش جعفری خورد شده می ریخت. ساندویچ تخم مرغ هم می فروخت حتی. آخرین باری که از مغازه اش سانویچ خریدم رو یادم نمیاد. حسن الان مدت هاست که به رحمت خدا رفته. فکر می کنم دیگه مغازه ای هم در کار نباشه.
آخرین بار ها رو همیشه وقتی بهشون فکر می کنی دلگیر به نظر می رسن. گاهی براشون حتی گریه می کنی. اما وقتی که دچارشون می شی ساده تر می شن.
الان که این پست رو می نویسم نه حاج آقایی هست و نه خونه ای پر از شیشه های رنگی. حسن و حمید مدتهاست که به رحمت خدا رفتن. حتی از همسایه های کوچه هم کسی نمونده. شیر فروش محله ای هم در کار نیست.
آخرین باری که خواستم دوباره داخل کوچه بشم رو یادمه. دلم می خواست توی کوچه قدم بزنم دلم می خواست یاد خاطره ها بکنم. تنها آخرین باری بود که ساده تر نبود. تنها آخرین باری بود که یه عالمه بغض و گریه داشت.
گاهی آخرین بارها از اونچه که به نظر می رسند ساده ترند...