۱۳۹۷ شهریور ۲۸, چهارشنبه

پس از مدت ها...

داشتم خاطرات خاک خورده گذشته رو مرور می کردم که یادم افتاد یه زمانی وبلاگی داشتم و توی اون می نوشتم. واسه همون اومدم  اینجا و شروع کردم به خوندن همه پست های قبلی. آخرین پست مربوط بود به تاریخ بیست و چهار آگوست دو هزار و شانزده و دقیقا دو ماه و یک روز مونده بود به زمان به دنیا اومدن مسافر کوچولوی ما. با خوندن مطالب اینجا یه سری خاطرات و حس های قشنگ برام یادآوری شد و حس کردم چه خوب که همه این حس ها رو اینجا ثبتشون کردم. امروز که نوزده سپتامبر دو
.هزار هجده هست اومدم که دوباره ثبت وقایع کنم و از این به بعد می خوام به همین کار ادامه بدم. مسافر کوچولومون الان یک سال و ده ماهش هست . خیلی شیرین و خواستنیه این پسر؛ طوری که من و آقای همسر هر روز کلی قربون صدقه اش میریم. کلا باهاش خیلی حال می کنیم. فکر کنم وصف حال همون سوسکه هست که قربونِ دست و پای بلوری بچه اش می رفته!! من و آقای همسر مدت هاست با هم پیاده روی دو نفره نرفتیم که برنامه ریزی کنیم واسه زندگیمون؛ علتش هم این هست که فرصت نداریم. زندگی وقتی بچه میاد خیلی پر مشغله میشه. فرصت دو نفره با هم بودن هم کمتر میشه. البته الان که مدت بیشتری از به دنیا اومدنش گذشته حس میکنم ما هم کمی بهتر از اون اولا شدیم. داریم کم کم یاد می گیریم که چطوری زمانمون رو مدیریت کنیم که وقتی واسه خودمون هم داشته باشیم.برنامه این روزهامون به این شکل هست که ساعت هفت الی هفت و نیم صبح از خواب بیدار می شیم دستی به سر و روی خونه میکشم من و در میان این تمیز کاری صبحانه رو هم اماده می کنم. تمیز کاری هم شامل جمع کردن ماشین ها و اسباب بازی های امید کوچولو هست و خالی کردن ماشین ظرف شویی و چیدن ظرف های کثیف داخل اون. بعد از آماده کردن صبحانه یه دوش سریع می گیریم وهمسر عزیزتر از جان  آقا پسر رو بیدار میکنه که صبحانه رو سریعتر بخوریم و بریم سر کارمون. بعد از صبحانه پوشک امید کوچولو عوض میشه که این کار گاهی توسط من و گاهی توسط آقای همسر انجام میشه؛ کسی که این کار رو انجام نمی ده باید میز صبحانه رو جمع کنه! بعد وسایل امید کوچولو روآماده می کنیم خودمون هم لباس می پوشیم  وآماده میشیم تا می خوایم از خونه خارج شیم امید کوچولو |پِ پِ می کنن!!!! و ما دویاره باید کفش ها رو در بیاریم و بیایم خونه که پوشکش رو عوض کنیم!! این مشکل هر روز ادامه داره! بنابراین با اینکه ساعت هفت از خواب پا میشیم ولی در بهترین حالت ساعت نه و نیم میرسیم سر کار! مهد مسافر کوچولومون دقیقا داخل دانشگاه هست و این کار رو خیلی اسون کرده. اخر هفته ها هم معمولا یا جایی دعوتیم یا کسی دعوتِ خونمون طوری که گاهی حتی واسه خرید هفتگی هم وقت نداریم و خرید رو در طول هفته انجام میدیم. همه اینا رو گفتم که بگم زندگی کلا پر مشغله هست ولی یه لبخند و شادی پسر کوچولومون می ارزه به همه این مشغله ها.  خیلی خوشحالیم که داریمش و همیشه شاکر خداوند هستیم به خاطر همه نعمت هایی که تا الان بهمون داده. 

۱۳۹۵ شهریور ۳, چهارشنبه

دیروز


کنار اقیانوس باشی و هوا گرفته و مه آلود باشه و دریا کمی طوفانی و ناآروم. یه عالمه مرغ ماهیخوارم باشن که روی دریا و توی ساحل پرواز کنن و یک سری هم روی شن و ماسه های کنار دریا نشسته باشن و دنبال بقایای خوراکی هایی بگردن که ممکنه از صبح به خاطر آمد و شد آدم ها ریخته باشه روی زمین. توباشی و یار همیشگی,  نشسته روی یه نیمکت کنار فانوس دریایی و هوای سرد و مه آلود قبل از بارون و دو تا تریپاش (Tripas) داغ که یکیش کاکائویه و یکی دیگه توت فرنگی با یه عالمه دارچین روش.



۱۳۹۵ اردیبهشت ۸, چهارشنبه

این روزها...


این روزها نیز می گذرند همانطور که روزهای پیشین گذشتند و روزهای بعدی خواهند گذشت. مدتی است که نمی دانم چه می ماند از این همه گذشتن. از روزهای خوب چه می ماند؟ از روزهای بد ؟ از من از تو...
این روزها نیز می گذرندحتی اگر به فلسفه بودن شک کرده باشی. اینکه بیایی و مدتی خوش باشی و مدتی رنج بکشی. اینکه برایند  زندگانی همه انسان ها با خوبی ها و بدیهایش یکسان باشد.  اینکه بدانی اگر امروز اینگونه در رنج و عذابی فردایی خواهد بود که به اندازه رنجی که کشیدی شاد خواهی بود و دوباره فرداهایی با رنج. من از همین تناوب خسته ام . از این تکرار منظم زندگی. برای من رنج و شادی تفاوتی ندارد. چون می دانم هیچکدام ماندنی نیست. چرا باید برای چیزی که ماندنی نیست احساس به خرج دهم. چرا باید اصلا به چیز گذرا فکر کنم. گاهی فکر می کنم غربت انسان ها را دقیق تر می کند. چشمانشان را بازتر می کند تا به اطراف بیشتر دقت کنند. شاید اگر محکوم به غربت نبودم از تکرار اینگونه به تنگ نمی امدم. غربت است که تکرار را اینگونه بی رحمانه به رخم می کشد. حتما غربت سخت است که امام علی  مرگ دوست را به غربت مشابه کرده است. غربت احساس تعلق خاطر را از ادمی می گیرد. تبدیلت می کند به ادمی بدون هیجان, آدمی که شادی و غم دنیا برایش تفاوتی ندارد چون می داند که هیچکدام نمی مانند. غربت از طرفی تو را سبکبار می کند به تو یاد می دهد که باید بتوانی تمام وسایلت را در چمدانی جای دهی تعلق خاطری نداری هر لحظه می توانی تو و چمدانت شهری که در آن هستی را پشت سر بگذاری و غربت را در شهر دیگری از سر بگیری. با همان کیفیت. دوباره چمدان باز کنی و بیا موزی که بار بعدی که خواستی شهر عوض کنی همان چمدان را هم با خودت نیاوری چون باعث زحمت است. این غربت است که اینگونه احساس تعلق خاطر را از تو می گیرد. آدمی تعلق خاطر به جایی دارد که در آن زمستانی در کنار پدر بزرگ بوده باشد که در کنار بخاری نفتی  با بقیه خانواده چای نوشیده باشند که صدای شیر فروش محله را شنیده باشد. آدمی به جایی تعلق خاطر دارد که شب تابستانی پر ستاره روی پشت بام خانه چهار طبقه پدر بزرگ نشسته باشد و پاهایش را اویزان کرده باشد و ستاره ها را دید زده باشد. ادمی به جایی تعلق خاطر دارد که بوی غذای مادر از اشپرخانه به مشامش خورده باشد و صدای خنده های برادر و پدر به گوشش رسیده باشد.
این روزها نیز می گذرند خوبی و شادی هم می گذرد و رنج سختی هم می گذرد و من می مانم و تکرار آزار دهنده روزهای گذشته و نیامده...

۱۳۹۵ فروردین ۲۳, دوشنبه

خوان هفتم پیاده روی!

منووسگ همسایه روبرویی و خود همسایه روبرویی تو آسانسوربا ظرفیت سه نفر!

۱۳۹۴ اسفند ۱۸, سه‌شنبه

بحث فلسفی!

من: عزیزم می تونم یه سوال ازت بپرسم؟
آقامون: بعله, چرا که نه!
من: تو توی زندگی ترس هات چه چیزهایی هستن.... یعنی بیشتر از چی می ترسی؟
آقامون: (بعد از یه کمی فکر کردن) خوب یکیش مرگه, (بازم فکر)* یکیشم اینکه تو خونه پیاز نداشته باشیم!!!!!
من : :|  آقامون:  :|  سوپری سر کوچه:  :|   پیاز:  :|


* چند باری شده که آقای همسر در خواست چند نوع غذای متنوع رو از من کرده که به دلیل اینکه توی خونه پیاز نداشتیم نمی تونستم اون غذا هارو بپزم . حالا هی از ایشون اصرار که خوب بدون پیاز بپز هی از من انکار که بدون پیاز گوشت به شدت بوی زهم می ده و خودت نمی تونی بخوری!!

۱۳۹۴ آذر ۳۰, دوشنبه

۱۳۹۴ آبان ۲۰, چهارشنبه

خداحافظ عمه خانوم مهربون...

سوم دبستان که بودم حاج ننه (مادربزرگ مامانم) فوت کردن. خیلی ناراحت شدم و گریه کردم و غصه خوردم اما زمان که گذشت داغ از دست دادنشون کمرنگ تر و کمرنگ تر شد. الانم گاهی 5 شنبه ها یادشون می کنم یه یادش بخیری و لبخند غمگینی و فاتحه ای بعدم میرم پی کار و زندگی خودم. سوم راهنمایی که بودم حاجی ننه (مادر پدرم) فوت شدن. مدتی غمگین و ناراحت بودم و گریه می کردم. خصوصا اینکه مریض که بودن چند وقتی رو خونه ما بودن و از نزدیک شاهد بیماریشون بودم. زمان که گذشت داغ از دست دادنشون مثل اون قبلی کمرنگ ترو کمرنگ تر شد. الان تقریبا همیشه یادشون می کنم.  یادشون گرمی و ارامش برام میاره. گاهی یه فاتحه ای هم می خونم. بعد میرم پی کارو زندگی خودم . دبیرستان که بودم دختر عمه مهینم که خیلی خیلی دوستش داشتم بر اثر یه تصادف فوت شد. وقتی شنیدم خیلی شوکه شدم و تا سه روز فقط گریه می کردم و اشک می ریختم. اخه دقیقا روز 13 به در بود که تصادف کرد و ما 11 فروردین برای عید دیدنی رفته بودیم خونشون که تازه عروس بود. چه قدر خندیدیم و شوخی کردیم. یادش به خیر. تا مدت ها یادش که میافتادم یه غم سنگین می نشست توی دلم. دلم به حال جوونیش می سوخت. همین چند شب قبل بود که یه خاطره شیرینی رو برای همسر خان ازش تعریف می کردم. باز هم یه لبخند غمگین اومد گوشه لبم. گذر زمان برای دختر عمه عزیز دل هم کار خودشو کرده. یادشو فرستاده اون عقب عقبا. گاهی یادش می کنم و فاتحه ای می خونم و می رم پی کار و زندگی خودم. حاج اقا (پدر مامانم) هم که فوت شدن خیلی غصه خوردم. برای حاج اقا هنوزم غصه می خورم  گاهی اگر چه غصه ای که الان می خورم مثل اون اولا نیست آخه بهترین و گرم ترین و ارامش بخش ترین خاطره های ذهنم همیشه تو خونه اون بوده که خودشم حضور داشته. اون اوایل تو طول روز و از صبح تا شب همیشه به یادشون بودم. الان که سالیان ساله از فوتشون گذشته شاید روزی یک بار یادشون بیفتم. گاهی با یادشون ارامش قبل از خوابو می گیرم. براشون گاهی یه فاتحه ای می خونم و می رم پی کارو زندگی خودم. این کمرنگ شدن و سبکتر شدن غم با گذر زمان موقع فوت عمو بزرگه و خانمش (زن عمو بزرگه) هم به همین شکل بوده. موقع فوت شدن مامان یکی از بهترین دوست هام که همکار مامانم هم بود همینطوری بوده. برای همه کسایی که دوستشون داشتم و یه زمانی حضورشون یه عالمه خاطره برام ساخته  همینطوری بوده . مطمئنم برای عمه خانومم هم همینطوری می شه. دورترین خاطره ای که از عمه خانوم یادمه موقع زایمان مامانم بود اون موقع من چهار سالو نیمم بود. چون مامان بیمارستان بود با بابا رفته بودیم خونه عمه می موندیم. عمه زن مهربونی بود. خونشو خیلی دوست داشتم . از اون خونه های گرم بود. برای ما یه مامن امن بود. هر وقت که حس می کردم شدید دلم گرفته و دلم گرما و محبت می خواد می رفتم سراغ بابا و راضیش می کردم بریم خونه عمه خانوم. پیشش که می نشستی کلی از غصه هات کم می شد. کلا جای خوبی بود خونش وقتی خودش بود. الان که نیست فکر نکنم بتونم قدم بزارم توی اون خونه. می خوام اون خونه رو اخرین باری که دیدم و خودش توش بود به عنوان اخرین خاطره زیبا  توی ذهنم نگه دارم.
عمه خانوم مهربون من خداحافظ, دلم برات خیلی تنگ می شه , خیلی....