۱۳۸۹ دی ۵, یکشنبه

حالی خوش باش و عمر بر باد مکن...

اکثر آدم هایی که می شناسم یه بهتره دقیق تر بگم اون هایی که با هم دوست هستیم عادت داریم برای ثبت لحظه های ناب و زیبایی که توش هستیم خود لحظه رو قربانی کنیم.
اینکه هر جا بریم یه دوربین دستمون باشه و بخوایم همش عکس بگیریم شاید از این لحاظ که بعد ها اون لحظه خاطره ای خواهد شد ثبت در آلبوم عکس های ما ,و با نگاه کردن به اون یاد زیبایی و نابی و قشنگی اون لحظه می افتیم خوب باشه ولی به نظر من خلوص لحظه رو از بین می بره. دیگه توی اون لحظه نمی تونی با ذرات وجودت از همون لحظه لذت ببری, چون سرت به عکاسی و پیدا کردن سوژه های مناسب گرمه , نمی تونی غرق اون لحظه بشی و با تمام وجودت اون لحظه رو حس کنی و توش حل بشی.
بعد آدم عادت می کنه به این که همیشه قدر لحظه هاش رو وقتی گذشت بدونه وقتی که توشه نسبت به اونها بی تفاوت باشه , این حس  رو اصلا دوست ندارم اصلا...

تاریخ

می تونم بگم از نوجوانی به تاریخ علاقه داشتم.البته همینجا خاطر نشان بشم که تاریخ تا قبل از قاجاریه رو دوست داشتم, از بعد از قاجاریه تا انقلاب اسلامی خوندنش برام عذاب آور بود. الان که دارم دقیق تر فکر می کنم تنها کاری که در راستای این علاقه ام کردم این بود که یک بار کتاب خواجه تاجدار رو از کتابخونه قرض گرفتم که اون هم القصه جلد دومش بود که از اول سلسله قاجاریه داشت تا آخر انقلاب اسلامی. اولش تلاش کردم بخونمش , اما از 10 صفحه بیشتر نتونستم. هیچوقت ضرورت دانستن تاریخ رو لا اقل تاریخ ایران رو حس نکرده بودم تا اینکه دیروز یکی از دوستان پرتغالی از تخت جمشید ازم پرسید.
وقتی تنها چیزی که تونستم بهش بگم این بود که این یه محلی هست نزدیک شیراز و از دوره هخامنشیان مونده واقعا حس بدی بهم دست داد. یعنی واقعا این تنها چیزیه که من راجع به تخت جمشید می دونم؟!! بعدش یه کم دقیق تر شدم روی دانسته های تاریخیم مثلا من به عنوان یک ایرانی چه چیزی راجع به ارگ بم (خدابیامرز) می دونم یا معبد آنا هیتا یا حتی بقعه شیخ صفی...
واقعا تاسف باره , جالب اینجاست که هر کدوم رو بارها رفتم و دیدم...
تنها امیدواری که می تونم به خودم بدم اینه که از آخر ژانویه تصمیم دارم به طور جدی تاریخ ایران و جهان بخونم .
پی نوشت1: بهتره که راجع به تاریخ جهان اصلا خودم رو امتحان هم نکنم!!
پی نوشت 2: البته می دونم کریستف کلمب آمریکارو کشف کرد!!

۱۳۸۹ آذر ۲۸, یکشنبه

دایره!

گاهی اوقات از فکر کردن خسته می شم, نه تنها از فکر کردن که از تمام کارهای روتین روزمره هم خسته می شم. گاهی اوقات دلم نمی خواد بخورم ,راه برم, بنشینم, حتی نفس بکشم...ازاین لبخندهای مضحک و مسخره روی لب هام خسته می شم. گاهی دلم از همه دورو برم می گیره, دلم می خواد فرار کنم, از همه آدم ها, و مهمترش از خودم, از تفکراتی که دارم, از همه نتیجه گیری هام ,از منطق مسخره ذهنم, از اینکه همیشه ذهنم داره پازل می سازه خسته می شم. از روابط منطقی ذهنیم که نمی دونم اساسا چطوری اصول موضوعش ساخته شده, از تعاریف و قضیه ها و گزاره های مسخره ذهنیم که روی هم با همشون نتیجه گیری می کنم...
الان یکی از همون روزاست...
برای خودم هم جالبه که هر وقت دچار این حالت می شم, هیچ راهی به ذهنم نمی رسه که بخواد از این دورو تسلسل بیاد بیرون .همیشه گزاره های ذهنیم به کوچه بن بست می رسه همیشه...
برای خروج از کوچه باید دیوارها رو شکست. دیوارها سیمانی ان, سفت و محکمن, اما می شه شکستشون. کافیه به جای اینکه از اینور بهشون نگاه کنی از اون یکی ور بهشون نگاه کنی.
وقتی دیوار می شکنه دلم خراش بر می داره ,روحم زخمی می شه, ولی راهی نیست باید دیواررو شکست, باید رها شد, باید شکست, باید رها شد...  باید شکست؟؟؟باید رها شد؟؟؟رها؟؟؟

۱۳۸۹ آذر ۱۴, یکشنبه

به خاطر بیاور...

به یاد میاورم... شب های سرد زمستان ... گاهی برف, گاهی باران ,هوا گاهی سرد سرد... اما داخل خونه گرم گرم ...مامان و بابا نشستن, جلوی تلویزیون, رضا هم هست, من هم هستم, همه پیش هم ,صدای گرم مامان ...شوخی های دلچسپ بابا... خنده های من و رضا... یه شام گرم کنار بخاری یا شومینه... بعدشم چرت های شبانه بابا جلوی تلویزیون, بعدشم میوه بخوریم, همه با هم, من ,رضا ,بابا, مامان , ساعت 10 بابا بره مسواک بزنه, بوی خمیر دندون نسیم... بعدشم یه کم دیگه بشینه و بره بخوابه...  ساعت 11, کبری 11  یا پرستاران ببینیم, با رضا و مامان ...یا کمیسر لسکو , ...یه روز معمولی, خیلی معمولی تر از اونچه که فکرشو بکینم... اما حالا اینقدر دلم لک زده... برای همین یه روز معمولی, برای یه شام خیلی معمولی , برای صدای همیشگی مامان, برای شوخی های بابا, برای خنده های رضا,  حتی برای بوی خمیر دندون ساعت 10 بابا...برای فیلم های خیلی تکراری تلویزیون که من و رضا و مامان می دیدیم... دلم لک زده برای همه این لحظه ها... همه این لحظه هایی که وقتی توشون بودم برام تکراری و معمولی بودن اما حالا یه گوشه ذهنم به عنوان یه گنجینه نگهشون داشتم گاهی که بهشون رجوع می کنم دلم پر می زنه برای یه لحظه تکرار شدنشون برای دوباره داشتنشون ...
آره دلم لک زده واسه همین بی اتفاقی ....