۱۳۸۹ آذر ۲۸, یکشنبه

دایره!

گاهی اوقات از فکر کردن خسته می شم, نه تنها از فکر کردن که از تمام کارهای روتین روزمره هم خسته می شم. گاهی اوقات دلم نمی خواد بخورم ,راه برم, بنشینم, حتی نفس بکشم...ازاین لبخندهای مضحک و مسخره روی لب هام خسته می شم. گاهی دلم از همه دورو برم می گیره, دلم می خواد فرار کنم, از همه آدم ها, و مهمترش از خودم, از تفکراتی که دارم, از همه نتیجه گیری هام ,از منطق مسخره ذهنم, از اینکه همیشه ذهنم داره پازل می سازه خسته می شم. از روابط منطقی ذهنیم که نمی دونم اساسا چطوری اصول موضوعش ساخته شده, از تعاریف و قضیه ها و گزاره های مسخره ذهنیم که روی هم با همشون نتیجه گیری می کنم...
الان یکی از همون روزاست...
برای خودم هم جالبه که هر وقت دچار این حالت می شم, هیچ راهی به ذهنم نمی رسه که بخواد از این دورو تسلسل بیاد بیرون .همیشه گزاره های ذهنیم به کوچه بن بست می رسه همیشه...
برای خروج از کوچه باید دیوارها رو شکست. دیوارها سیمانی ان, سفت و محکمن, اما می شه شکستشون. کافیه به جای اینکه از اینور بهشون نگاه کنی از اون یکی ور بهشون نگاه کنی.
وقتی دیوار می شکنه دلم خراش بر می داره ,روحم زخمی می شه, ولی راهی نیست باید دیواررو شکست, باید رها شد, باید شکست, باید رها شد...  باید شکست؟؟؟باید رها شد؟؟؟رها؟؟؟

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر