۱۳۸۹ شهریور ۲۶, جمعه

ناحقی

حقشه حق حقی رو بزارم کف دستشا!!!

۱۳۸۹ شهریور ۲۵, پنجشنبه

سر سودای تو اندر سر ما می گردد....تو ببین در سر شوریده چه ها می گردد

اي صـبـا نـکـهـتـی از خـاک رهِ‌ یـــار بـیـار
 بـبــر انــدوهِ دل و مــــژده‌ی دلــــدار بـیـار
نـکـتـه‌ی روح‌فـزا از دهــن دوســــت بـگـو
نامـه‌ی خـوش خبـر از عـالَـم اسـرار بـیـار
تا مُـعـطّر کنم از لطف نـسیـم تـو مـشـام
شـمّـه‌ای از نـفـحـات نـفـس یــــــار بـیـار
بـه وفـای تـو کـه خـاک رهِ آن یــــار عـزیـز
بی غبـاری کـــه پـدیـد آیـد از اغـیـار بـیـار
گـَردی از رهـگـذر دوست به کــوریّ رقیب
بـهـر آسـایـش ایـن دیــده‌ی خونـبـار بـیـار
خامی و ساده دلی شیوه‌ی جانبازی نیسـت
خـبــــری از بـَـرِ آن دلــــبــر عــیـّـار بــیـــار
شکرِ آنرا که تـو درعشرتی ای مرغ چمـن
بــه اسیـران قـفـس مــژده‌ی گلـزار بـیـــار
کام جان تلخ شد از صبـر که کردم بی دوست
عـشـوه‌ای زان لب شیـریـن شـکربـار بـیـار
روزگاری‌ست که دل چهره‌ی مقصـود نـدیـد
ساقـیـا ! آن قـــــــــــــــدحِ آیـنـه‌کردار بـیـار
دلق‌حـافـظ به چه ارزد؟به می‌اش رنگین کن
وانـگهش مست و خراب از سـرِ‌ بـازار بـیـار


شعر از حافظ

۱۳۸۹ شهریور ۲۴, چهارشنبه

Silence

...
...
...
...
...
...
...
...
...
.
.
.

۱۳۸۹ شهریور ۱۸, پنجشنبه

یاد

ز حد بگذشت مشتاقی و صبر اندر غمت یارا................. .به وصل خود دوایی کن دل دیوانه مارا
علاج درد مشتاقان طبیب عام نشناسد........................... مگر لیلی کند درمان غم مجنون شیدا را
گرت پروای غمگینان نخواهد بود و مسکینان.................. نبایستی نمود اول به ما آن روی زیبا را
چو بنمودی و بربودی ثبات از عقل و صبر از دل........... بباید چاره ای کردن کنون آن ناشکیبا را
مرا سودای بت رویان نبودی پیش از این درسر...............ولیکن تا تو را دیدم گزیدم راه سودا را
مراد ما وصال تست از دنیا و از عقبی......................... وگرنه بی شما قدری ندارد دین و دنیا را
چنان مشتاقم ای دلبر به دیدارت که از دوری................. .بر آید از دلم آهی بسوزد هفت دریا را
بیا تا یک زمان امروز خوش باشیم در خلوت.................که در عالم نمی داند کسی احوال فردا را
سخن شیرین همی گویی به رغم دشمنان سعدی................ولی بیمار استسقا چه داند ذوق حلوارا؟

شعر از: سعدی

روشنی , من, گل, آب

ابری نیست
بادی نیست
می نشینم لب حوض
گردش ماهی ها
روشنی, من , گل , آب,
پاکی خوشه زیست
مادرم ریحان می چیند
نان و ریحان و پنیر
آسمانی بی ابر
اطلسی هایی تر.
رستگاری نزدیک:
لای گل های حیاط.
نور در کاسه مس ,چه نوازش ها می ریزد.
نردبان از سر دیوار بلند,
صبح را روی زمین می آرد.
پشت لبخندی پنهان هر چیز.
روزنی دارد دیوار زمان,
که از آن چهره من پیدا نیست.
چیزهایی هست ,که نمی دانم:
می دانم سبزه ای را بکنم, خواهد مرد.
می روم بالا تا اوج,
من پر از بال و پرم
راه می بینم در ظلمت,
من پر از فانوسم.
من پر از نورم و شن.
و پر از دارو درخت
پرم از راه, از  پل, از رود, از موج.
پرم از سایه برگی در آب:
لیک چه درونم تنهاست...

شعر از: سهراب سپهری


بی نیازی

چه بی نیازی بالاتر از نخواستن همه نداشته ها ودل نبستن به همه داشته ها...