۱۳۸۹ شهریور ۱۸, پنجشنبه

روشنی , من, گل, آب

ابری نیست
بادی نیست
می نشینم لب حوض
گردش ماهی ها
روشنی, من , گل , آب,
پاکی خوشه زیست
مادرم ریحان می چیند
نان و ریحان و پنیر
آسمانی بی ابر
اطلسی هایی تر.
رستگاری نزدیک:
لای گل های حیاط.
نور در کاسه مس ,چه نوازش ها می ریزد.
نردبان از سر دیوار بلند,
صبح را روی زمین می آرد.
پشت لبخندی پنهان هر چیز.
روزنی دارد دیوار زمان,
که از آن چهره من پیدا نیست.
چیزهایی هست ,که نمی دانم:
می دانم سبزه ای را بکنم, خواهد مرد.
می روم بالا تا اوج,
من پر از بال و پرم
راه می بینم در ظلمت,
من پر از فانوسم.
من پر از نورم و شن.
و پر از دارو درخت
پرم از راه, از  پل, از رود, از موج.
پرم از سایه برگی در آب:
لیک چه درونم تنهاست...

شعر از: سهراب سپهری


هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر