۱۳۹۳ آذر ۱۵, شنبه

هذیان پنداریهای نیمه شب



دقیقا ساعت یک ربع به دو نیمه شب از خواب بیدار شدم و تلاش مذبوحانه ام برای اینکه دوباره به خواب برم بی نتیجه موند! چیزی که شدیدا ذهنم رو به خودش مشغول کرده بود و باعث می شد توی این نیمه شب زمستونی دست از خواب شیرین بکشم و وب گردیو به رختخواب گرم و نرم ترجیح بدم چیزی نبود جز "ایگلو"!
بله همه چی با ایگلو شروع شد! ایگلو همون خونه زمستونی هست که اسکیموهای قطب شمال برای در امون موندن از سرما و برف و بوران زمستونی برای خودشون می سازن. معمای ذهنی من بر می گشت به اینکه اسکیموها ایگلو رو چطوری گرم می کنن که یخ ها آب نشه و سقف خونه به کفِش نرسه!
خلاصه با ایگلو شروع شد و رسید به فرهنگ و نوع زندگی اسکیموها و آداب و رفتار حاکم بر اونها  و نوع پوشش و نوع خوراکشون و اعتقاد و مذهبشون که همه اینها خیلی منو تحت تاثیر قرار داد.
چیزی که در آخر دستگیرم شد این بود که با اینکه اسکیموها انسان های سخت کوشی هستند که در شرایط سرمای طاقت فرسای قطب شمال که گاهی به  60 درجه زیر صفر می رسه دووم میارن و  به ظاهر هم انسان های خشک وسردی به نظر می رسن به طوری که حتی بوسیدن و اظهار محبت ظاهری رو یه جورایی بد می دونن!  اما بر خلاف ظاهر سخت و خشنشون روح لطیفی دارند و آدم های مهربونی هستند.
قوانین زندگی گروهی که البته لازمه دووم آوردن توی اون شرایط سخت هست رو خیلی بهتر از ما که ادعای فرهنگمون می شه بلدن و اجرا می کنن.
قوانین مجازاتشون هم خیلی ملایمتر و انسانیتر از اونچیزی هست که ما در دنیای متمدن داریم. دزدی و خیانت در بینشون خیلی کم هست انگار یه جورایی آدم ها بیشتر سرگرم مبارزه برای حیات هستن و فرصتی برای سودجویی براشون باقی نمی مونه ! شاید هم واقعا آدم های پاکی هستند , مثل برف, سفید و بی غل و غش, صافِ صاف مثل آینه! همون آدم هایی که توی دنیای متمدن امروزی خیلی نایاب شدن.
خلاصه که اگر دوست می خواهی به قطب شمال سفر کن!

پی نوشت: ایگلو با گرمای بدن اسکیموها گرم میشه ( البته اگر بشه اسم دمای منفی 6 درجه تا 16 درجه بالای صفر رو گرم گذاشت) هر چی که هست گرمتر از دمای بیرون هست. بلوک های یخی مثل عایق حرارتی عمل می کنن و باعث گرم شدن طبیعی داخل ایگلو می شن.



۱۳۹۳ مهر ۲۲, سه‌شنبه

بالماسکه



آدمها نقاب می زنند. هر کس به طریقی. عمق نقاب ها در دنیای مجازی بیشتر است. یکی اسمش را عوض می کند, شخص دیگر تحصیلات و شغلش را. دیگری محل زندگیش را و... عکس ها که الا ماشالله همگی نقاب هستند . فتو شاپ هم که نقاب گذاری را ساده تر و در دسترس تر کرده است.
اما در دنیای حقیقی نقاب گذاری مشکلتر است, آدم ها با هم ارتباط دارند. مدت زمانی که می شود شخصیت و گفتار و رفتار را از دوست و آشنا و نزدیکان پنهان کرد کوتاه است.  فوتوشاپی هم نیست که چهره را بپوشاند. نقاب هم که بگذاری زودترازدنیای مجازی آشکار می شود.
آدم های ساده بی نقاب را دوست دارم. آدم هایی که بوی تازگی و نابی و خلوص می دهند. بی غل و غش, که با آنها ساعت ها بنشینم و از دغدغه های این روزهایم بگویم. که آنها بشنوند و فقط گوش دهند. که پیش داوری نکنند که نصیحت نکنند فقط گوش دهند...
دلم یک خانه پر از دوست می خواد. از همانها که سهراب به دنبالشان می گشت و فریدون در آروزی داشتنشان به سر می برد.

۱۳۹۳ تیر ۲۰, جمعه

هفت ساعت دیرتر, یک روز نزدیک تر!

روزها نیز اشتیاقم را فهمیده اند که برای دیدنت بی تابانه می گذرند.





پی نوشت: نوشته شده در ساعت 12.00 نیمه شب, 14 جولای به وقت محلی

۱۳۹۳ تیر ۱۶, دوشنبه

بوی خونه مادربزرگ

ادویه ای که توی غذا ریختم منو برد به سالها قبل. سالهای دوری که مادربزرگم هنوز زنده بود. عید ها که هنوز زمستون به طور غیر رسمی بارشو نبسته بود, ما بارمون رو می بستیم و قبل از تحویل سال به سمت اردبیل راهی می شدیم. از مسیر, گردنه های حیران یادم مونده که هنوز شکل امروزی رو نداشت و خیلی باریک بود. هوا هم همیشه سرد و مه آلود. شب که می رسیدیم به گردنه ها بالارفتن از کوه با جاده ای که توی هاله ای از مه گم شده , بدون مه شکن کنار جاده پروژه ای بود واسه خودش. خصوصا اینکه وقتی از روبرو کامیونی هم میومد و قرار بود از کنار هم رد بشیم.  بیشتر اوقات دوروبر جاده پوشیده بود با برف سفید. همیشه به اونجا که می رسیدیم حس لطیفی تمام وجودم رو پر می کرد. یه حس آرامش. حس سبکبالی , حس تازگی و طراوت, شاید چون بالاتر بود و حس می کردم به آسمون نزدیکترم. شاید هم چون گردنه ها نزدیک شدن به خونه مادر بزرگ رو یاد آوری می کرد! گردنه ها روکه پشت سر می گذاشتیم تقریبا رسیده بودیم.
خونه مادر بزرگ برای من حس گرمی داشت. حس دوستی و عشق, حس آرامش. خصوصا اینکه بعد از پشت سر گذاشتن شب مه آلود و سرما و برف و یخبندون وارد ش می شدیم . هر ساعتی که قرار بود برسیم که معمولا نیمه شب بود مادر بزرگ بیدار می موند. بخاری نفتی اتاق رو به خیابون رو روشن می کرد که تا ما برسیم  اتاق گرم شده باشه. سماورش هم همیشه به راه بود تا چای داغ,  سرما و رخوت زمستونی رو از تنمون به در کنه. ورودمون انگار برای اون هم که زنی تنها بود موهبتی بود. هر چند برای ما لطفش بیشتر بود.
خونه مادر بزرگ رو دوست داشتم. به خاطر گرمی حضور خودش که سرما رواز یادم می برد. به خاطر بوی ادویه غذاش که حس زنده بودن رو بهم القا می کرد. به خاطر کاموا ومیل بافتنی که همیشه سرگرمی زمستوناش بود. به خاطر سجاده و چادر نماز سفیدش که همیشه توی اتاق خودش پهن بود. به خاطر قرآنی که زردی کاغذهاش می گفت که باید خیلی قدیمی باشه . به خاطر بوی بخاری نفتیش که حس زندگی رو تو وجودم  می ریخت. به خاطر قوری وسماورهای بزرگش که هر سال توی محرم اون ده روزی که روضه داشت چای مهمونهارو با اونها آمده می کرد. به خاطر ساعت شماطه دار روی دیوارش که تیک تیکش زمانی رو به یادمون می آورد که با گرمی حضورش فراموشمون می شد! خونه مادر بزرگ رو به خاطر همه سادگی هاش دوست داشتم. خونه اش بوی زندگی می داد. بوی عشق, بوی نان تازه صبح, بوی طراوت و سبزی.
روضه های مادر بزرگ رو هم دوست داشتم. روضه ساعت شش صبح شروع می شد و خانمها کم کم میومدن و تا ساعت نه ادامه داشت. هر روز سه تا سخنران یا روضه خون میومد که بهترینهاش می موند واسه روزهای آخر.  روزهای اول از مهمانها با چای و شیرینی پذیرایی می شد اما در  روزهای آخر صبحانه هم سرو می شد. روضه ها تو روزهای آخر شلوغتر بود! روزهای اول می شد توی یکی از اتاق ها خوابید و بیدار نشد ولی روزهای اخر کل خونه پر می شد از مهمون و جای خوابیدن نبود! اونوقت بود که مجبور بودی ساعت شش بیدار شی. بعد از روضه همه فامیل دور هم جمع می شدن و کنار هم صبحانه می خوردن . چای بود و عسل  طبیعی و کره محلی و قیماق و فطیر اردبیل.
صبحانه ها بوی زندگی می داد. همه شاد بودن و می خندیدن.
مراسم قبل از روضه رو هم یادم میاد. همه عمه ها برای تمیز کردن خونه میومدن. گاهی دختر عمه ها هم میومدن. تو روزهای روضه هر روز یکی از عمه ها خونه مادر بزرگ می موند.
دلم شدید هوای خونه مادر بزرگ رو کرده. هوای اون روزهایی که در عین برف و سرما گرم و رنگی و سبز بودن.

همین پیش پایت دلم تنگ شد
نبودی برایت دلم تنگ شد
نبودی سکوت و سکوت و سکوت...
برای صدایت لدم تنگ شد
ورق می زدم عکس های تو را
به حال و هوایت دلم تنگ شد
تو با جاده رفتی و رفتی و من
من اینجا به جایت دلم تنگ شد
خداحافظی کرده بودم قبول
ولی پا به پایت دلم تنگ شد

شعر از امیر ساکی




۱۳۹۳ تیر ۱۰, سه‌شنبه

لیلوواستیچ (Lilo & Stitch) یا شازده کوچولو و آبیِ قشنگ

"آبیِ قشنگ" امروز به جمع من و تنهایی من اضافه شده! قراره که باهام تا خونه رویاها بیاد. قراه که جاش تو اتاق آبی باشه. اولین بار که دیدمش معصومیت چشماش منو محسور خودش کرد. حالا دیگه دارمش. "آبیِ قشنگ" مال منه.



۱۳۹۳ خرداد ۱۹, دوشنبه

باران

امروز*  دقیقا یک ساعت زیر بارونی که مثل دوش حموم بود راه می رفتم. اولش که از دانشگاه راه افتادم بیام خونه همش نگران خیس شدنم بودم. آخه لباس هام رو تازه شسته بودم و اصلا دلم نمی خواست خیس و کثیف بشن. در ثانی همه کاغذ ها و دست نوشته ها و خزعبلاتی که این چند وقته سعی در اثباتشون دارم توی کیفم بود و همش نگران خیس شدن اون ها بودم. یه کم زیر سایبون جلوی در دانشگاه منتظر شدم تا بلکه از شدت بارون کم بشه که نشد پس دلمو به دریا زدم و چترمو باز کردم و رفتم زیر بارون. با احتیاط قدم بر می داشتم که خیس نشم. همش هواسم به دورو بر بود. یه کم که گذشت اونقدر شدت بارون زیاد شد که حس کردم تلاشم برای خیس نشدن احمقانه ترین کار دنیاست. حس کردم اگر بخوام به کاغذ ها و لباسم فکر کنم کل مسیر رو عذاب می کشم! پس زدم بر طبل  بی عاری و بیخیال خیس نشدن شدم و خودم رو سپردم به دو نه های بارون. محکم و استوار قدم می زدم و گاهی پام رو محکم تو چاله های پر از آب می کوبیدم و لذت می بردم از بارون و پیاده روی زیر بارون. فکر کنم یه لبخند احمقانه هم گوشه لب هام بود که ملت با تعجب نگام می کردن! خلاصه به در خونه که رسیدم مجبور شدم دم در آپارتمان یه ده دقیقه ای یه لنگه پا وایستم تا یه کم ازشرشر آب سر و روم کاسته بشه که بتونم وارد خونه بشم! تا سه روز هم مشغول شستن و خشک کردن کفش ها و لباس ها و کیف و کاغذهام بودم ! اما...
وقتی که فکرشو می کنم ترسی که از خیس شدن داشتم خیلی خیلی بدتر از خود اتفاقی بود که برام افتاد. به نظرم تجربه و لذت قدم زدن یک  ساعته زیر بارونی که مثل دوش آب می بارید, می ارزید به خیس شدن همه کاغذهاو لباس ها و کیف و کفشم.
نتیجه اخلاقی: خوبی و بدی اتفاق های دورور برمون به دیدگاه خودمون بر می گرده. می تونیم با تغییر نوع نگاهمون از بدترین اتفاق ها یه تجربه ناب و زیبا و دست نیافتنی و لذت بخش بسازیم!



* این نوشته یک ماه پیش نوشته شده.
پی نوشت: در حال گوش دادن به آهنگ همیشه زیبای جیووانی .



۱۳۹۳ خرداد ۱۳, سه‌شنبه

Nostalgia

ذهنم خیلی خالیه! از صبح سعی کردم بنویسم ولی هر بار دو سه خط می نویسم و پا ک می کنم. فکر کنم وایتکس ریخته روی همه تفکرات داشته و نداشته ام!
در حال نوشیدن یه قهوه تلخ و گوش دادن به آهنگ نوستالژیا یِ ریچارد کلایدرمن

۱۳۹۳ خرداد ۵, دوشنبه

تنهایی خر است...

تنهایی, خر است! انتظار, قاطر است اصن!

۱۳۹۳ خرداد ۴, یکشنبه

پریشان گویی!

1- نشستم یه کتاب 500 صفحه ای رو که یک ماه بود از کتابخونه به امانت گرفته بودم و هنوز لاشو باز نکرده بودم با دوربین اسکن کردم! کلی از وقت دیروزم رو گرفت. هنوزم تو کف پشتکار خودم موندم! با اینکه اگر خونده بودمش اون قضیه کذایی شاید کامل می شد و استاد گرام دست از سرم بر می داشت ولی از کارم راضیم!
2-بالاخره موفق شدم که بقایای جسد مارمولک خدا بیامرز! رو که زیر فرش اتاقم له شده بود برش دارم! خیلی به خودم افتخار می کنم! هر چند داداشش هنوز داره تو خونه جولان می ده و نمی دونم کی قراره عمرشو بده به شما! البته اینم بگم که من هیچ قصد مارمولک کشی نداشتم خودش خود کشی کرده. داداشش رو هم قرار نیست من بکشم مگر اینکه خودش تصمیم بگیره که بمیره!
3-کارت بانکم درست شد. از بی پولی نجات پیدا کردم! خدا هیچ بنی بشری رو حتی برای یک ساعت هم بی پول نکنه!
4- - دیروز در حین پیاده روی های همیشگیم توی پارک به این نتیجه رسیدم که هنر این نیست که وقتی همه امکانات زیر دست و پاته یه کاری بکنی! هنر اینه که با همون امکانات خیلی کم بتونی یه کاری بکنی. این ها همون موقعی به ذهنم رسید که می خواستم برم کاموای رنگی بخرم و دیدم کارت بانکم کار نمی کنه و پول ندارم! خلاصه که همین شد که بعد از برگشت به خونه هر چی کاموا از قبل مونده بود رو ریختم دورم و شروع کردم به بافتن جا مبایلی :) خیلی هم شاد و راضیم!
5-امروز باز می خوام برم دنبال کاموا که پلنگ صورتی نصفه نیمه ام رو تموم کنم! خیلی هیجان دارم. فقط خدا کنه کاموای صورتی  مغازه لیوینگ پلازا تموم نشده باشه.
6- گیر یه گوله کاموای کرم رنگ موندم که شالمو تموم کنم! هر چی می گردم اونی که می خوام پیدا نمی شه!
7- بعد از دو هفته دیروز یه خونه تکونی حسابی کردم. خونه ام کلی تمیز شد. خیلی هم راضی و شادم.
8-این ادویه جدیده خیلی خوش بواِ, طعم غذا رو خدا می کنه! خیلی دوستش دارم.
9- دیروز به جز خرید کاموا هوس مهمون کردن خودم به یه ساندویچ مک دونالد با مخلفات کرده بودم که از قضا کارت بانکی خراب شد و برنامه ام به هم خورد. خوشحالم که به موقع کارت خراب شد که شیطون که داشت گولم می زد برای خوردن غذای چاق کننده و مضر حالش گرفته شد! یادش باشه که دیگه به پرو پای من نپیچه!
10- چه حالی میده بری فستیوال واک بعد بری مارک آَند اِسپِنسِرقصد خرید هم به هیچ وجه نداشته باشی ولی یک عالمه لباس برداری و بری تو صف پرو لباس وایستی و بعد از یک ساعت نوبتت بشه و همش رو امتحان کنی و حالشو ببری. بعدم بیای بیرون و همه لباس ها رو بدی به اون خانمی که جلوی در اتاق پرو وایستاده یه قیافه ناراضی هم بگیری که مثلا یعنی خوشم نیومد, خیلی خز بود لباساش!
11- دلم برای غروبای پاییز که با آقای همسر از دانشگاه بر می گشتیم و من چای می زاشتم و یا می رفتیم تو پذیرایی یا تو همون اتاق خوابمون  چای رو  با کیک های کاکائویی کانتیننته می خوردیم تنگ شده.
12- دلم برای رضا, بابا و مامان هم خیلی تنگ شده.

والسلام

۱۳۹۳ اردیبهشت ۱۶, سه‌شنبه

روش درمان حسادت از دیدگاه مسافر کوچولو

من روانشناس نیستم و تحصیلات  آکادمیک روانشناسی هم ندارم. فقط از این به بعد می خوام روشهایی رو که خودم توی زندگی برای از بین بردن برخی رفتارهای منفی در خودم به کار بردم و فکر می کنم تا حدی موفق بودم رو اینجا بنویسم.
از حسادت شروع می کنم که به طور طبیعی در همه آدم ها یافت می شه. در برخی بیشتر در برخی دیگه کمتر.

روش در مان حسادت از دیدگاه مسافر کوچولو:

1- صادقانه و بدون رودر بایستی قبول کنید که این حس در شما وجود دارد و قبول اینکه این حس خوب نیست. لازم نیست به زمین و زمان چنگ بندازین برای اینکه ثابت کنین این حس منحصر به شما نیست و خیلی طبیعیه و در بقیه افراد هم یافت می شه!
به بقیه هیچ کاری نداشته باشین. هدف خود شما هستین. اگر هنوز نمی دونین که ایا این حس در شما هست یا نه به نشانه ها پناه ببرین. اگر خیلی پشت سر دیگران غیبت می کنین. اگر همیشه شاکی و ناراضی هستین اگر پیشرفت دیگران بدون در نظر گرفتن شخصیت اون ها باعث ناراحتیتون می شه پس این حس در شما وجود داره! دست به کار شید!

2- اعتقاد قلبی به عدالت خداوند. اگر شک دارین پس خدا رو نشناختین! باید یه بازنگری تو خدا شناسیتون بکنین. (من روش در مان حسادت برای آتئیست ها و اگنوستیک ها رو بلد نیستم!!) خدا عادله. خیلی عادلتر از اون چیزی که من و تو فکر می کنیم. اگر چیزیو داده پس حقتون بوده و اگر نداده اعتراضی وارد نیست. اون تشخیص می ده که چه چیزی بهتون بده چه چیزی نده. اگر ناراضی هستین مشکل از درک خودتونه وگرنه داده ها و نداده های خدا عین عدالته! این جدای چیزهایی هست که انسان با حماقت هاش از دست میده!

3- مثبت نگر بودن و اعتماد به نفس داشتن. اگر به جای دیدن خوبی دیگران به طور محض, خوبی های خودمون رو ببینیم می فهمیم که ما هم توی زندگی خیلی چیزهای با ارزش داریم. باید ارزش داشته هامون رو بدونیم. شاید داشته های ما با مال دیگران متفاوت باشه ولی ارزشمنده. همیشه باید نیمه پر لیوان رو دید. به جای تاکید برای نداشته ها و نکات منفی باید داشته هارو ببینی و نکات مثبت زندگی خودت. نگاهت که اینطور باشه زندگی هم رنگ دیگه ای می گیره. کم کم چیزهای ارزشمند زندگی خودت رو می بینی و قدرشو بیشتر می دونی.

4- داشتن برنامه کاملا مشخص در زندگی. ادم ها شخصیت ها شون با هم متفاوته خواسته هاشون هم متفاوته. هر کسی توی زندگی یه چیز های خاصی رو می خواد. مطمئنا خواسته های ادم ها  شبیه هم نیست. اگر برنامه مشخص و دقیق برای زندگیمون داشته باشیم اونوقت هدف توی زندگیمون کاملا مشخص می شه. دیگه لزومی نداره برای داشته های دیگران حسادت کنیم. اگر اون داشته ها توی برنامه زندگی ما باشه که بهشون می رسیم اگرم نه که لزومی نداره حسرتشون رو بخوریم. ما برنامه زندگیمون مشخصه و می دونیم که قراره چی داشته باشیم و به کجا برسیم. پس لزومی نداره که به داشته های دیگران که برنامه های متفاوتی دارن حسرت بخوریم. باید تفاوت ها رو بشناسیم و بهش احترام بزاریم.

5-اعتقاد قلبی به توانمند بودن آدم ها. کسی که حسادت می کنه به خاطر این هست که هنوز قدرت خودش رو نشناخته. نمی دونه چه کارهایی می تونه بکنه. حسادت کار ادم های ضعیفه. ادم هایی که فکر می کنن از پس کاری بر نمیان. این تفکر اشتباه محضه. من معتقدم خدا به ادم ها اختیارصد در صد داده. قبوله که چیزهایی واقعا دست خود ادم نیست ولی در مقابل چیزهایی زیادی هست که با اراده ادم می تونه تغییر کنه. باید قدرت خودمون رو بشناسیم. انسان ها خیلی توانمند تر از اون چیزی هستن که خودشون فکر میکنن. اگر واقعا داشته های کس دیگه ای براتون حسرت و ارزوه چرا به جای حسادت تلاش بیشتر نکنیم؟ تلاش که بکنیم نه تنها به اون داشته ها که به چیزهای خیلی بیشتری هم می رسیم.

6-به جای بیکار بودن و فکر کردن به زندگی دیگران علایق خودمون رو بشناسیم و سعی در سرگرم کردن خودمون بکنیم. این کار باعث می شه درونا احساس ارامش بکنیم.

7- ورزش و تغذیه مناسب داشته باشیم. هر دو باعث تقویت روحیه مثبت نگری و شاد زیستن می شه. احساسات منفی رو از ما دور می کنه.

امیدوارم همیشه شاد باشید .
 

۱۳۹۳ اردیبهشت ۳, چهارشنبه

ناگهان چه قدر زود دیر می شود...

حرف های ما هنوز ناتمام...
تا نگاه می کنی وقت رفتن است
باز هم همان حکایت همیشگی
پیش از انکه با خبر شوی
لحظه عزیمت تو ناگزیر می شود
آی....
ای دریغ و حسرت همیشگی
ناگهان چه قدر زود دیر می شود!

قیصر امین پور

۱۳۹۳ فروردین ۱۶, شنبه

مدرسه

از وقتی که یادم میاد یعنی از وقتی که وارد جامعه شدم تا به الان, همیشه هر اتفاقی که برام افتاده از توش کلی نکات اموزشی یاد گرفتم. کلی تجربه ام هم زیاد شده. توی این سال های اخیر این اتفاق توی زندگیم پر رنگ تر شده. یعنی کلا به این دیدگاه رسیدم که هر اتفاقی که توی زندگی برای آدم می افته چه خوب و چه بد یه هدفی توش نهفته هست. خدا می خواد یه چیزیو بهت بفهمونه. یه نکته ای رو  که نمی دونی یا فراموش کردی بهت یاداوری کنه. در مورد آدم هایی هم که وارد زندگیم می شن همین دیدگاه رو دارم. هر آدمی علت یه اتفاق تازه هست که متفاوت هست با قبلی ها. چون نظرم اینه که هر آدمی منحصر به فرده. انسان ها هر کدومشون یه دریان. هر کدومشون می تونن یه عالمه نکته جدید رو بهت آموزش بدن.
هر وقت که یک اتفاق بد برام می افته یا توی یه موقعیت نه چندان دلچسپ گرفتار می شم شاخک هام حساستر می شن. هی دنبال نکته ای می گردم که به خاطرش توی این موقعیت افتادم. تا موقعی که نکته رو هنوز نگرفتم سختی ادامه پیدا می کنه.
هر چی نکته ای که قراره یاد بگیرم عمیق تر و ظریفتر باشه مسلما تلاش و زحمت و سختی بیشتری هم لازم داره برای درک و فهمش.
توی موقعیت های بد و در برخورد با آدم هایی که خیلی رفتارشون مطابق خواسته و میل تو نیست پیدا کردن نکته آموزشی یه مراتب راحت تره. چون ضمیر ناخوداگاهم خود به خود فعال می شه. و بدون هیچ تلاش اولیه ای دنبال علت می گردم. دنبال چیزی که باید یاد بگیرم و هنوز نگرفتم. خصلتی که باید ترک کنم و هنوز نکردم.
اما وای به روزی که اتفاق ها همه خوب باشن. اونوقته که یه کم غفلت سراغم میاد و فراموش می کنم نکته ها رو بگیرم. سرم همش به لهو و لعب گرم می شه. اینطوری می شه که مشغول به خودم می شم و مدرسه تعطیل می شه.
دوست ندارم اینطوری باشه. همیشه بعد از اتفاق های خوب خودم رو مجبور می کنم که باز نکته هارو که می تونستم یاد بگیرمو بهش بی توجه بودم به خاطرم بیارم. ولی اینطوری سخت تره.
اعتقاد قلبی دارم که دنیا یه جور مدرسه بزرگه. آدم ها و اتفاقات دورو بر آدم هم معلم های این مدرسه هستن. تو اومدی که یاد بگیری. یاد بگیری که بهتر بشی یا به قول معروف به کمال برسی. خدا هم بهت اختیار تمام و کمال داده.
اعتقاد قلبی دارم که ادم ها هر کاریو که بخوان بی برو برگرد می تونن انجام بدن. خدا دست بنده ها رو تو آموزش باز گذاشته. هراز گاهی که ببینه بنده اش یه کم گیراییش پایین اومده و غافل شده و آموزش رو کنار گذاشته خودش دست به کار می شه. یه اتفاقی  می افته که شاخک هارو فعالتر کنه. که یادت بیاد تو الکی زندگی نمی کنی. که یادت بیاد وقتتو هدر ندی که یادت بیاد نکته هارو یاد بگیری.
برای من آدم ها با رفتار های بد نعمتین. وقتی آدم نمود رفتار بد کسی دیگه رو می بینه بیشتر ترغیب می شه که اون کار رو خودش نکنه. انگار بدیها تو دیگران مذمومتر و بدتر به نظر میان تا وقتی که خودت اونارو انجام بدی.
برای اینکه شاگرد خوبی باشی باید حواست باشه که همیشه حق رو به خودت ندی منی که انتقاد پذیر نباشه شاگرد تنبل کلاس دنیا می شه. توی هر انتقادی کلی نکته دستت میاد. کلی ذهنت باز می شه.
کبر و غرور هم دو خصلتین که یادگیری رو پایین میارن. اگر مغرور باشی و خودت رو بی نقص ببینی هیچوقت نیاز به یادگیریو حس نمی کنی. نیاز هم نباشه علاقه و انگیزه ای نیست پس بالطبع آموزشی نخواهد بود.
آرزو دارم هم خودم و هم آدم های دوروبرم شاگرد زرنگ مدرسه دنیا باشیم و تو امتحانا رفوزه نشیم.

یک عمر آدمی به جهان رنج ها کشید ..... تا نیک و بد شناسد و از هم جدا کند
بسیار دیر بایدش احوال روزگار...........تا دیده را به وضع جهان آشنا کند

شعر از حبیب اللهی(نوید)


 

۱۳۹۲ بهمن ۲۹, سه‌شنبه

تولد

امسال تولدم یه چیز دیگه بود. حالا نه اینکه پارسال یا سالهای پیشش بد بوده باشه که مسلما نبوده و اون ها هم به نوع خودشون عالی بوده . ولی امسال خیلی هیجان انگیز و قشنگ بود. هم اومدن اقای همسر دوست داشتنی بعد از یک ماه و اندی هم اون شام رمانتیک دو نفره ای که توی اون رستوران هندی با غذا ها و دسرهای خوشمزه اش خوردیم هم کادوهایی که کلی سورپرایزم کرد هم قایق سواری بعد شام کنار تو... همه و همه باعث شد که روز تولدم خیلی خاص بشه برام. خاص تر از اون چیزی که فکرش رو بکنی .
برای رقم زدن همه این لحظه ها ازت ممنونم.

پی نوشت: دلم می خواست که توی همه این لحظات قشنگ کنار خانواده هامون هم بودیم ولی به قول روباه همیشه یک جای کار می لنگه!


۱۳۹۲ بهمن ۵, شنبه

با تو انگار تو بهشتم...

داشتم عکس های طبیعتی رو که بکی از بچه ها تو فیس بوک به اشتراک گذاشته بود نگاه می کردم. عکس هاش خیلی زیبا بود و دو نفره و رمانتیک. بعد که فکر کردم دیدم با همه مناظر مشابه این عکس ها و حتی مناظر بهتر از این عکس ها من با تو خاطره دارم. یک عالمه خاطره قشنگ و دونفره و رمانتیک که جزو بهترین لحظات عمرم بودن.
خوشحالم که هستی...

۱۳۹۲ دی ۲۵, چهارشنبه

تناقض

عاشق اینم که از دانشگاه که میام خونه یه لیوان چای بابونه و نعنا با دو تا دونه گز و یه دونه از این کلوچه ژاپنی ها بخورم. دم دمای غروب هم که اگر اسنیکر و توییکس و پیک نیک نباشه اصلا انرژی ندارم که ادامه بدم! بعدالظهرم که کلا بدون ساندویچ پنیر گوجه تخم مرغ 7-11 روبروی در دانشگاه سپری نمی شه! یه روز در میونم اگر یه میان وعده نودل چینی با تن ماهی نخورم انگار بدنم یه چیزی کم داره!
تازه اینا فقط چیزهایی هست که تحمل نبودنشون  برام سخته! بقیه وعده هایی غذایی بماند!
هر روزصبح هم که از خواب بلند می شم قراره که از همون روز رژیم رو شروع کنم! :-|