۱۳۹۳ خرداد ۴, یکشنبه

پریشان گویی!

1- نشستم یه کتاب 500 صفحه ای رو که یک ماه بود از کتابخونه به امانت گرفته بودم و هنوز لاشو باز نکرده بودم با دوربین اسکن کردم! کلی از وقت دیروزم رو گرفت. هنوزم تو کف پشتکار خودم موندم! با اینکه اگر خونده بودمش اون قضیه کذایی شاید کامل می شد و استاد گرام دست از سرم بر می داشت ولی از کارم راضیم!
2-بالاخره موفق شدم که بقایای جسد مارمولک خدا بیامرز! رو که زیر فرش اتاقم له شده بود برش دارم! خیلی به خودم افتخار می کنم! هر چند داداشش هنوز داره تو خونه جولان می ده و نمی دونم کی قراره عمرشو بده به شما! البته اینم بگم که من هیچ قصد مارمولک کشی نداشتم خودش خود کشی کرده. داداشش رو هم قرار نیست من بکشم مگر اینکه خودش تصمیم بگیره که بمیره!
3-کارت بانکم درست شد. از بی پولی نجات پیدا کردم! خدا هیچ بنی بشری رو حتی برای یک ساعت هم بی پول نکنه!
4- - دیروز در حین پیاده روی های همیشگیم توی پارک به این نتیجه رسیدم که هنر این نیست که وقتی همه امکانات زیر دست و پاته یه کاری بکنی! هنر اینه که با همون امکانات خیلی کم بتونی یه کاری بکنی. این ها همون موقعی به ذهنم رسید که می خواستم برم کاموای رنگی بخرم و دیدم کارت بانکم کار نمی کنه و پول ندارم! خلاصه که همین شد که بعد از برگشت به خونه هر چی کاموا از قبل مونده بود رو ریختم دورم و شروع کردم به بافتن جا مبایلی :) خیلی هم شاد و راضیم!
5-امروز باز می خوام برم دنبال کاموا که پلنگ صورتی نصفه نیمه ام رو تموم کنم! خیلی هیجان دارم. فقط خدا کنه کاموای صورتی  مغازه لیوینگ پلازا تموم نشده باشه.
6- گیر یه گوله کاموای کرم رنگ موندم که شالمو تموم کنم! هر چی می گردم اونی که می خوام پیدا نمی شه!
7- بعد از دو هفته دیروز یه خونه تکونی حسابی کردم. خونه ام کلی تمیز شد. خیلی هم راضی و شادم.
8-این ادویه جدیده خیلی خوش بواِ, طعم غذا رو خدا می کنه! خیلی دوستش دارم.
9- دیروز به جز خرید کاموا هوس مهمون کردن خودم به یه ساندویچ مک دونالد با مخلفات کرده بودم که از قضا کارت بانکی خراب شد و برنامه ام به هم خورد. خوشحالم که به موقع کارت خراب شد که شیطون که داشت گولم می زد برای خوردن غذای چاق کننده و مضر حالش گرفته شد! یادش باشه که دیگه به پرو پای من نپیچه!
10- چه حالی میده بری فستیوال واک بعد بری مارک آَند اِسپِنسِرقصد خرید هم به هیچ وجه نداشته باشی ولی یک عالمه لباس برداری و بری تو صف پرو لباس وایستی و بعد از یک ساعت نوبتت بشه و همش رو امتحان کنی و حالشو ببری. بعدم بیای بیرون و همه لباس ها رو بدی به اون خانمی که جلوی در اتاق پرو وایستاده یه قیافه ناراضی هم بگیری که مثلا یعنی خوشم نیومد, خیلی خز بود لباساش!
11- دلم برای غروبای پاییز که با آقای همسر از دانشگاه بر می گشتیم و من چای می زاشتم و یا می رفتیم تو پذیرایی یا تو همون اتاق خوابمون  چای رو  با کیک های کاکائویی کانتیننته می خوردیم تنگ شده.
12- دلم برای رضا, بابا و مامان هم خیلی تنگ شده.

والسلام

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر