۱۳۸۹ فروردین ۱, یکشنبه

خبر خوش هفت سینی!!!

خیلی دلم می خواست همین الان از پروسه درست کردن سفره هفت سین امسال بنویسم اما متاسفانه به دلیل نبود امکانات, فعلا دست و بالم بسته است!نبود امکانات هم شامل در دسترس نبودن سیم دوربین برای انتقال عکسهای هفت سین به وبلاگ برای نمایش عموم و حتی نبود رم ریدر لپ تاب برای انتقال عکس ها از روی دوربین, دسترسی نداشتن به ای دی اس ال و استفاده از اینترنت دایل آپ و در نتیجه سرعت بسیار بسیار پایین, حجم بالای عکسهای موجود و نبود برنامه مناسب برای کاهش حجم عکس هاو...از اونجایی که صحبت کردن از هفت سین بدون نمایش عکس فایده ندارد پس خبر خوش هفت سینی اینکه به زودی برایتان از هفت سین امسال خانه ما(البته بالواقع 5 سین) خواهم نوشت!!!

چهارشنبه سوری

چهار شنبه سوری امسال با همه سال های پیش برای من متفاوت بود.البته نه از لحاظ شکل ظاهری یا آدم هایی که می دیدم, که چهارشنبه سوری های سال های قبل هم مدتیه برای من به همین شکل بوده.از اینکه از صبح توی دلم قند آب می شد که شب چهارشنبه سوریه,از اینکه داشتم برای اومدنش و آدم هایی که همیشه می دیدم روز شماری می کردم,از اینکه بهش به همین شکلی که چند ساله هست عادت کردم و دل بستم, از اینکه برای اومدنش ذوق داشتم...
از دلبستگی می ترسم, می ترسم به اتفاقات ساده عادت بکنم, می ترسم برای چیزی روز شماری بکنم.
تصمیم گرفتم سال بعد چهارشنبه سوری اصلا بیرون نیام, یا یه جایی خودمو گم و گور کنم تصمیم گرفتم این تکرار لعنتی رو به هم بزنم (البته اگر تا سال بعد بودم).

۱۳۸۸ اسفند ۱۸, سه‌شنبه

صف

امروز بعد از مدتها تحمل! دیگه نتونستم بیشتر از این جلوی حس کنجکاویم رو بگیرم. مدتیه وقتی میرم دانشگاه,یا از دانشگاه بر می گردم یه جایی هست که مردم(بیشتر خانم ها) توی یه صف خیلی دراز ایستادن. هر روز که از جلوشون رد می شدم تا مدتی ذهنم مشغول می شد که چرا این افراد توی یه چنین صفی ایستادن, با خودم می گفتم حتما باید علت مهمی داشته باشه که اینهمه مدت توی صف می ایستن امروز رفتم و از یکی از خانم هایی که توی صف بود علت رو جویاشدم جواب خانم, خنده دارترین چیزی بود که توی عمرم دیده و شنیده بودم.ظاهرا صف طویل, صف خرید لوازم آرایشی بوده!!

۱۳۸۸ اسفند ۱۴, جمعه

نوای ناله

وقتی گلی را از شاخه چیدم
صدای ناله از گل شنیدم
پرسیدم از گل چرا می نالی
با خنده ای گفت عجب سوالی
من روی شاخه خوش رنگ و بویم
هم شادمانم, هم خنده رویم
وقتی شوم من از شاخه جدا
می رود از من این رنگ زیبا
حالا که هستم زیبا و قشنگ
بعدا می شوم بی بو و بدرنگ
...
شعری بود که وقتی کلاس اول دبستان بودم خیلی دوستش داشتم حفظش کرده بودم.حتی یادمه با یکی از دوستام رفتیم از مدیر مدرسمون اجازه گرفتیم که این شعر رو سر صف همخونی کنیم. یادش به خیر!چند روزه بد جوری ملکه ذهنم شده این شعر.شاید به خاطر حال و هوای این روزام باشه! نمی دونم...

۱۳۸۸ اسفند ۱۲, چهارشنبه

آهنگ بدون ریتم!

از این به بعد, آهنگ زندگی رو بدون ریتم می نوازیم!!

۱۳۸۸ اسفند ۱۰, دوشنبه

ما طلسمی که خدا بسته ندانیم شکست !

سایه جان رفتنی هستیم بمانیم که چه
زنده باشیم و همه روضه بخوانیم که چه؟

درس این زندگی از بهر ندانستن ماست
این هـمه درس بخوانیم و ندانیم که چه؟

خودرسیدیم به جان نعش عزیزی هر روز
دوش گـیریم و بخاکش برسانیم که چه؟

پی این زهر حلاحل به تشخص هـــر روز
بچشیم و به عزیزان بچشانیم که چه؟

دور سر هلهله هاله شاهین اجل
ما به سرگیجه کبوتر بپرانیم که چه؟

کشتی ای را که پی غرق شدن ساخته اند
هی به جان کندن از این ورطه برانیم که چه؟

قسمت خرس و شغال است خود این باغ مویز
بی ثمر غوره ی چشمی بچلانیم که چه؟

ما طلسمی که خدا بسته ندانیم شکست
کاسه و کوزه سر هم بشکانیم که چه؟

شهریارادگــران فاتحه از ما خـوانند
ما همه از دگران فاتحه خوانیم که چه؟

شهریار این شعر رو در جواب شعری که هوشنگ ابتهاج بعد از مرگ نیما براش سروده بود نوشته, شرح حال من هم بود.