۱۳۹۳ تیر ۲۰, جمعه

هفت ساعت دیرتر, یک روز نزدیک تر!

روزها نیز اشتیاقم را فهمیده اند که برای دیدنت بی تابانه می گذرند.





پی نوشت: نوشته شده در ساعت 12.00 نیمه شب, 14 جولای به وقت محلی

۱۳۹۳ تیر ۱۶, دوشنبه

بوی خونه مادربزرگ

ادویه ای که توی غذا ریختم منو برد به سالها قبل. سالهای دوری که مادربزرگم هنوز زنده بود. عید ها که هنوز زمستون به طور غیر رسمی بارشو نبسته بود, ما بارمون رو می بستیم و قبل از تحویل سال به سمت اردبیل راهی می شدیم. از مسیر, گردنه های حیران یادم مونده که هنوز شکل امروزی رو نداشت و خیلی باریک بود. هوا هم همیشه سرد و مه آلود. شب که می رسیدیم به گردنه ها بالارفتن از کوه با جاده ای که توی هاله ای از مه گم شده , بدون مه شکن کنار جاده پروژه ای بود واسه خودش. خصوصا اینکه وقتی از روبرو کامیونی هم میومد و قرار بود از کنار هم رد بشیم.  بیشتر اوقات دوروبر جاده پوشیده بود با برف سفید. همیشه به اونجا که می رسیدیم حس لطیفی تمام وجودم رو پر می کرد. یه حس آرامش. حس سبکبالی , حس تازگی و طراوت, شاید چون بالاتر بود و حس می کردم به آسمون نزدیکترم. شاید هم چون گردنه ها نزدیک شدن به خونه مادر بزرگ رو یاد آوری می کرد! گردنه ها روکه پشت سر می گذاشتیم تقریبا رسیده بودیم.
خونه مادر بزرگ برای من حس گرمی داشت. حس دوستی و عشق, حس آرامش. خصوصا اینکه بعد از پشت سر گذاشتن شب مه آلود و سرما و برف و یخبندون وارد ش می شدیم . هر ساعتی که قرار بود برسیم که معمولا نیمه شب بود مادر بزرگ بیدار می موند. بخاری نفتی اتاق رو به خیابون رو روشن می کرد که تا ما برسیم  اتاق گرم شده باشه. سماورش هم همیشه به راه بود تا چای داغ,  سرما و رخوت زمستونی رو از تنمون به در کنه. ورودمون انگار برای اون هم که زنی تنها بود موهبتی بود. هر چند برای ما لطفش بیشتر بود.
خونه مادر بزرگ رو دوست داشتم. به خاطر گرمی حضور خودش که سرما رواز یادم می برد. به خاطر بوی ادویه غذاش که حس زنده بودن رو بهم القا می کرد. به خاطر کاموا ومیل بافتنی که همیشه سرگرمی زمستوناش بود. به خاطر سجاده و چادر نماز سفیدش که همیشه توی اتاق خودش پهن بود. به خاطر قرآنی که زردی کاغذهاش می گفت که باید خیلی قدیمی باشه . به خاطر بوی بخاری نفتیش که حس زندگی رو تو وجودم  می ریخت. به خاطر قوری وسماورهای بزرگش که هر سال توی محرم اون ده روزی که روضه داشت چای مهمونهارو با اونها آمده می کرد. به خاطر ساعت شماطه دار روی دیوارش که تیک تیکش زمانی رو به یادمون می آورد که با گرمی حضورش فراموشمون می شد! خونه مادر بزرگ رو به خاطر همه سادگی هاش دوست داشتم. خونه اش بوی زندگی می داد. بوی عشق, بوی نان تازه صبح, بوی طراوت و سبزی.
روضه های مادر بزرگ رو هم دوست داشتم. روضه ساعت شش صبح شروع می شد و خانمها کم کم میومدن و تا ساعت نه ادامه داشت. هر روز سه تا سخنران یا روضه خون میومد که بهترینهاش می موند واسه روزهای آخر.  روزهای اول از مهمانها با چای و شیرینی پذیرایی می شد اما در  روزهای آخر صبحانه هم سرو می شد. روضه ها تو روزهای آخر شلوغتر بود! روزهای اول می شد توی یکی از اتاق ها خوابید و بیدار نشد ولی روزهای اخر کل خونه پر می شد از مهمون و جای خوابیدن نبود! اونوقت بود که مجبور بودی ساعت شش بیدار شی. بعد از روضه همه فامیل دور هم جمع می شدن و کنار هم صبحانه می خوردن . چای بود و عسل  طبیعی و کره محلی و قیماق و فطیر اردبیل.
صبحانه ها بوی زندگی می داد. همه شاد بودن و می خندیدن.
مراسم قبل از روضه رو هم یادم میاد. همه عمه ها برای تمیز کردن خونه میومدن. گاهی دختر عمه ها هم میومدن. تو روزهای روضه هر روز یکی از عمه ها خونه مادر بزرگ می موند.
دلم شدید هوای خونه مادر بزرگ رو کرده. هوای اون روزهایی که در عین برف و سرما گرم و رنگی و سبز بودن.

همین پیش پایت دلم تنگ شد
نبودی برایت دلم تنگ شد
نبودی سکوت و سکوت و سکوت...
برای صدایت لدم تنگ شد
ورق می زدم عکس های تو را
به حال و هوایت دلم تنگ شد
تو با جاده رفتی و رفتی و من
من اینجا به جایت دلم تنگ شد
خداحافظی کرده بودم قبول
ولی پا به پایت دلم تنگ شد

شعر از امیر ساکی




۱۳۹۳ تیر ۱۰, سه‌شنبه

لیلوواستیچ (Lilo & Stitch) یا شازده کوچولو و آبیِ قشنگ

"آبیِ قشنگ" امروز به جمع من و تنهایی من اضافه شده! قراره که باهام تا خونه رویاها بیاد. قراه که جاش تو اتاق آبی باشه. اولین بار که دیدمش معصومیت چشماش منو محسور خودش کرد. حالا دیگه دارمش. "آبیِ قشنگ" مال منه.