۱۳۸۸ بهمن ۱۱, یکشنبه

حسرت

صبح که داشتم پیاده از پیاده رو می رفتم دانشگاه , دو تا گنجشک دقیقا 2 متر جلوتر از جایی که من قدم هام رو می ذاشتم ,کنار هم نشسته بودن. با هر دو قدمی که من بر می داشتم و به اونها نزدیک تر می شدم جفتشون پرواز می کردن و یه کم دورتر از من دوباره روی زمین می نشستن .چهار یا پنج بار این کار رو تکرار کردند .یاد این شعر از هاتف افتادم:
"تو ای وحشی غزال وهر قدم از من رمیدن ها   من و این دشت بی پایان و بی حاصل دویدن ها..."
گاهی اوقات مصداق کارهای دنیارو می شه اینقدر قشنگ توی خود دنیا دید.

۱۳۸۸ بهمن ۳, شنبه

بی رگ

سکانس اول مطب دکتر: توی مطب نشستم و منتظرم که نوبتم بشه برم پیش دکتر. طبق معمول سرما خوردم و به اصرار مامانم اومدم دکتر. مطب خیلی شلوغه, اکثربیمارها بچه های 2 ساله اند, حالا من بین این بچه ها چه می کنم فقط خدا  عالمه!
خانمه از در مطب وارد می شه, از نوع پوشش و لباساش و قیافش معلومه که وضع مالی خوبی نداره, می شه گفت اصلا وضع مالی خوبی نداره, تقریبا میان ساله و فکر می کنم اهل  جنوب کشور باشه اینواز لهجش وقتی داشت با منشی سر قیمت ویزیت دکتر صحبت می کرد  فهمیدم. پوست تیره ای داره که یکمم زرد هست, شاید به خاطر مریضیش باشه یک چادر خیلی کهنه رنگ و رو رفته  که قبلن مشکی بوده ولی الان خاکستری شده روی سرشه, یه شلوار صورتی حاشیه دار کهنه به پاش, یه جفتم دمپایی پلاستیک  رو بدون جوراب پوشیده. دفترچه بیمه  پسرش رو آورده تا با اون شماره بگیره اما خانم منشی قبول نمی کنه می گه این کار غیر قانونیه قیمت آزاد ویزیت دکتر که 5000 تومن هست رو به خانمه می گه, خانمه هم جواب می ده که این پول رو نداره یا اینقدر پول همراهش نیست ,خلاصه که از این اصرار و از طرف خانم منشی انکار!
آخرش که خانمه می بینه اصرار هاش به جایی نرسید از منشی می خواد که اجازه بده تا با پسرش تماس بگیره که براش پول بیاره .منشی تلفن رو بهش میده خانمه می گه بلد نیست که با تلفن زنگ بزنه شماررو میده منشی خودش زنگ می زنه و گوشی رو به خانم می ده ,حدودا یک ربع ساعت بعد پسر توی مطب هست.احتمالا محل کارش همون دور ورهاست. از قیافه و لباسهاش معلومه که اون هم از اقشار  کم در آمده , رنگ پوستش سیاهه مثل همه اهالی جنوب کشور, سبیل هم داره, کفشهاش پاره هست, یک شلوار زوار در رفته گل و گشاد به رنگ قهوه ای پوشیده بلیزش هم  راه راه های کرم رنگ داره  و کهنست, رنگ زمینه بلیز هم قهوه ایه . دستهاش خیلی زمخت و کار کردست, شاید یه جایی کار گر روز مزد باشه از اینایی که هر روز صبح کنار خیابون توی یه محل مشخصی می شینن تا شاید یه صاحب کاری پیدا شه و نون یه روزشون رو در بیارن  ظاهرا برای مادرش پول آورده دست توی جیبش می کنه و یه مشت سکه 50 تومنی از جیبش در میاره شروع به شمردن می کنه حدودا 40 تا هست یعنی 2000 تومان بعد دستش رو توی اون یکی جیبش می کنه و بعد از کلی اینور و اونور کردن چند تا اسکناس کهنه در میاره و روی سکه ها میزاره خلاصه که به سختی 5000 تومان رو جور می کنه و پول ویزیت رو میده من تمام مدت مات و مبهوت صحنه رو نگاه می کنم بدون اینکه هیچ کاری بکنم!

سکانس دوم در خانه: توی خونه نشستم ,گوشی مبایلم سوخته, دیگه کار نمی کنه. تلاش می کنم خودم تعمیرش کنم, اما کاری نمی تونم بکنم. از برادرم می خوام ببرتش تعمیرگاه تا درستش کنن. گوشی رو میده به یکی از دوستاش که تعمیرکار مبایله اما از دست اون هم کاری ساخته نیست. خلاصه که گوشی بی استفاده شده, همون روز بدون هیچ مشکلی پول رو بر میدارم و برای اینکه حتی یک روز هم بی گوشی نمونم میرم مغازه گوشی فروشی و یه گوشی مبایل خوب برای خودم می خرم, خیلی راحت ,دست توی جیبم می کنم و پول گوشی رو پرداخت می کنم و خوشحال و خندان و گوشی به دست میام خونه!

سکانس سوم توی ذهنم: شبه, توی تختم دراز کشیدم و دارم فکر می کنم به اینکه بعضی آدمها چطور زندگی می کنن و بعضی دیگه چطور.دارم دنبال مقصر می گردم, ناراحتم از اینکه هیچ کاری برای اونا نکردم. ناراحتم که کنار من ,درست توی شهر من, شاید فقط با فاصله چند محله آدمهایی با این شرایط زندگی هست و من فقط به خودم فکر می کنم. چطور می تونم شبها راحت بخوابم چطور می شه اینقدر بی خیال باشم چطور می شه....

۱۳۸۸ دی ۲۸, دوشنبه

کمی سادگی!

وقتی حرف میزنه حرفهاش رو دوست دارم, نوع نگاهشو دوست دارم, طرز زندگی کردنشو دوست دارم, سادگی کلامشو دوست دارم, تجربیات تلخ و شیرینشو دوست دارم,آرزوهاشو دوست دارم حتی اگر در حد داشتن یه زیرزمین توی خونش بوده باشه که هیچوقت هم بهش نرسیده, چیزهایی رو که دوست داره دوست دارم, وقتی با علاقه تمام از گلابی هاو سیب های درختای حیاطش حرف می زنه,وقتی با علاقه از حموم توی خونش که توی چند سال اخیر ساخته حرف می زنه, وقتی از رنج هایی که توی زندگیش کشیده حرف می زنه, وقتی از بد اخلاقی های شوهر مرحومش حرف می زنه,وقتی از حزب توده و جنگ جهانی دوم حرف می زنه, وقتی از رضا خان می گه, وقتی....
گاهی اوقات دلم می گیره, دلم می گیره به خاطر تمام چیزهایی که دارم و تمام چیزهای ساده ای که ندارم دلم یه کم سادگی می خواد فقط یه کم....

۱۳۸۸ دی ۲۵, جمعه

به نام آنکه جان را فکرت آموخت

راستش می خواستم بهتر شروع کنم. حدود دوساعت داشتم به اینکه چطور اینجا رو شروع کنم فکر می کردم. چیز خوب و جالبی به ذهنم نرسید. از اونجاییکه یه کاری رو که به ذهنم برسه باید همون مو قع انجامش بدم و از اونجاییکه فردا هم امتحان دارم ترجیحا یه چیزی نوشتم که متنی که می خوام اینجا بنویسم ذهنم رو مشغول نکنه و بتونم به وظیفه خطیر مطالعه شب امتحانیم بپردازم!