۱۳۹۰ آذر ۲۳, چهارشنبه

دلتنگی

دلم گرفته،
و باز هم چشمانم از یادتان خیس می شود!
آری باز هم دلم برایتان تنگ شده است...
دلم برایتان تنگ شده است به اندازه تمام روزهایی که ندیدمتان،
به اندازه تمام شب هایی که به یادتان گریستم،
برای آرامشی که از دیدنتان می یافتم،
ازگرمی نگاهتان،
از لبخند دل انگیزتان،
از دست های پر محبتتان...
من دلم برای شنیدن صدایتان سخت تنگ شده است،
به اندازه نفس هایی که بی من کشیدید دلم برایتان تنگ شده است،
سوار بر اسب زمان، مشتاقانه انتظار دیدارتان را می کشم...
دلم تنگ است اما لحظه دیدار نزدیک است...

شعر از محمود یونسی ( با کمی تغییرات)



A Lovely Way to Spend an Evining

شیر کاکائوی داغ، یه مبل راحت و نرم، یه غروب دل انگیز پاییزی در کنار یه آقای همسر دوست داشتنی با یه موسیقی متن لطیف و زیبا...


۱۳۹۰ آذر ۱۸, جمعه

کسی‌ شعری میخواند...

از دورترها نوائی میآید,
نوائی آشنا،
صدایی که تمام خاطرات را با خودش به همراه دارد,
صدایی که گذر زمان از شدت ارتعاشش کاسته.
از دورترها نوائی میآید،
نوائی که حسّ غریبانهٔ من بودن را در وجودم زنده می‌کند.
به خاطرم می‌اورد منی که بودم را،
منی که از وجودش لذت میبردم را.
با همنوای نوا, سحرگاه تصویر مبهم مه‌ را میبینم،
و نم نم باران را،
و حسّ لطیف بودن در این فضای رویاگونه را.
از دورترها نوائی میآید،
نوائی ناخواسته و فراموش شده،
اما گرم...
می‌شنوم نوا را و حس می‌کنم دوری غریبانهٔ وجودم را از تمام این حال و احوالات لطیف.
ناگاه پردهای ذهنم کنار میرود.
حلقهٔ‌ گمشدهٔ این روزهایم نمایان میشود.
هم اکنون منم، همان معنی‌ که بودم، بی‌ پرده و صاف،
همانگونه که در گذشته از بودنش لذت میبردم.
از دورترها نوائی میآید,
کسی‌ شعری میخواند،
حسّی بیدار میشود...

۱۳۹۰ آبان ۲, دوشنبه

آنهایی که دوست دارم

آدم هایی رو دوست دارم که از چیزهای کوچیک خوشحال می شن.اونهایی که منتظر نمی مونن تا اتفاق های عجیب و غریب بیفته تا لبخند بزنن. اونایی که به خاطر یه صبح دل انگیز آفتابی بعد از بارون شب قبل خوشحال می شن، به خاطر دیدن یه مرغ دریایی گرسنه که اومده خورده آشغال های باقیمانده از بازار روز یکشنبه رو بخوره خوشحال می شن، آدم هایی که به خاطر خوردن یه شکلات خوشمزه خوشحال می شن.آدم هایی که با یک پیاده روی ساده خوشحال می شن یا به خاطر حرف زدن با یه دوست خوب ،خوندن یه مطلب جالب ،آدم هایی که بلدن هزار تا دلیل پیدا کنن برای شادی، برای زندگی، برای بودن، برای ادامه دادن و زندگی کردن. آدم هایی که برق نگاهشون به آدم انرژی مثبت می ده دیدنشون انگیزه زندگی کردن رو توی ادم تقویت می کنه آدم ها یی که مدام داشته هات رو به یادت میارن و نداشته هات رو کم اهمیت برات نشون می دن. آدمهایی که از صحبت کردن و همنشینی باهاشون لذت می بری...
سعی می کنم یه چنین آدمی باشم...

۱۳۹۰ شهریور ۲۸, دوشنبه

تو خودتی؟!

روش های شناخت هم وطنان اناث در اقصی نقاط دنیا:
1) استفاده از کلیپس های بزرگ برموهای سر!
2) آرایش بسیار زیاد صورت!
پی نوشت: بالطبع برای شناخت هم وطنان ذکور باید فسفر بیشتری سوزاند. اگر یکی از همین اهل ذکور کنار هم وطن اناث ذکر شده در بالا باشد و شکل خارجی ها نباشد با احتمال 80 درصد هم وطن است! در غیر اینصورت خوب نیست دیگه! و شما اشتباه کردین!!!

هر چه پیش آید خوش آید

خوشبخت اون کسی هست که نمودار رفتارش تو تمام شرایط، تابع ثابت باشه.

لپ تاب نو مبارک!!!

امروز با چشمانی باز، دلی مطمئن ،علاقه ای وافرو اشتیاقی توصیف نشدنی با همین دو تا پای خودم رفتم و هوومو آوردم خونه!!!
پی نوشت:الانم اصلا پشیمون نیستم ها!!!! گفته باشم!!

۱۳۹۰ تیر ۲۸, سه‌شنبه

نامسلمان مسلمان

ژانر اول:
پرتغال، لیسبون:
برای خریدن کرم ضد آفتاب وارد داروخانه نزدیک خونه می شم از اونجاییکه مارک خاصی مد نظرم نیست از آقای فروشنده درخواست می کنم که اون کرمی رو که فکر می کنه بهتر از بقیه هست به من پیشنهاد بده آقای فروشنده هم بعد از چند ثانیه ای فکر کردن دستش رو دراز می کنه و یکی از کرم های موجود در قفسه روبر می داره و به سمت من می آره. کرم رو روی میزمی گذاره و می گه من فکر می کنم این کرم برای شما مناسب باشه...
 قیمت رو می پرسم ازش می گه 16 یورومی گم کرمش خوبه ولی قیمتش یه کم زیاده کاملا جدی و با احترام می گه خوب شما چرا از داروخانه کرم می خرید اگر به سوپر مارکت برین می تونین با قیمت های خیلی پایین هم کرم پیدا کنین می گم می خوام کیفیتش خوب باشه می گه می تونین کرم های خیلی خوب با قیمت پایین رو تو سوپر مارکت پیدا کنین بهش می گم شما کجا رو پیشنهاد می دین اینکه این کرم رو بخرم یا برم سوپر مارکت می گه خوب سوپر مارکت!! اونجا هم اروزنتر هست هم کیفیت کرمش مثل همین هست!!
 محو صداقتش می شم و درجا بدون لحظه ای فکرمی گم نه من همین کرم رو می خوام.کرم رو می خرم و از داروخانه خارج می شم.
ژانر دوم:
ایران، تهران، نارمک:
وارد مغازه لوازم ورزشی فروشی می شم، تصمیم دارم که یک دست لباس ورزشی مردونه بخرم. انتخاب های زیادی ندارم ولی خوب وقت هم خیلی کم هست فرصتی نیست که به جاهای دیگه سر بزنم.
مجبورم چیزی از همونجا پیدا کنم و بخرم.
یک دست لباس ورزشی سفید چشمم رو می گیره، قیمتش رو از آقای فروشنده می پرسم میگه 50000 تومان!
یه کم قیمتش زیاد هست چون تقریبا مشابه همین رو حدود دو ماه پیشش از میدون منیریه خریدم 30000 تومان.
بهش می گم که قیمتش رو دارین زیاد می گین من همین رو تو منیریه با قیمت پایین تر دیدم فروشنده عصبانی می شه!
می گه جنس های توی منیریه همه بنجول هست!!جنس های ما قابل مقایسه با اونها نیست!! دوست ندارین برین از همونجا بخرین!!اصلا مگه کسی مجبور کرده بیاین از اینجا بخرین!! مال ما قیمتش همینه کیفتش هم بهتر از اونجاست خلاصه که بعد از کلی بحث و جدل  نهایتا قبول می کنه یه کم ارزونتر بده.
از اونجایی که دارم هدیه می خرم بهش میگم امکانش هست که اگر اندازه نبود بیارم پس بدم؟
می گه نخیر خانم!!
ما جنسی رو که فروختیم پس نمی گیریم!می خواستین اندازه کنین!
خلاصه که لباس رو می خرم و از مغازه خارج می شم.
ژانر سوم:
دارم فکر میکنم به آدم های مسلمونی که اینطور نامسلمون رفتار می کنن و به آدم های نامسلمونی که مسلمونی رو به حد اعلا رسوندن.
حرفی برای گفتن ندارم.
فقط فکر می کنم و تاسف می خورم...

۱۳۹۰ خرداد ۲۱, شنبه

ماکارونی با عصاره عشق


دیروز همسر خان (تاج سر) عزیز ، بنده رو شرمنده کردن وبه خاطر اینکه من امتحان داشتم، زحمت پخت نهار رو تقبل کردن.
انصافا ماکارونی خوشمزه ای بود.از خوردنش بسی لذت بردیم.

۱۳۹۰ خرداد ۱۸, چهارشنبه

زندگی بی تو محال است تو باید باشی


  زندگی بی تو محال است تو باید باشی             قلب من زیر سوال است تو باید باشی
      صحبت از خانه من نیست فراتر از این          شهر من رو به زوال است تو باید باشی
  در شبیخون خزان مشکل من تنهاییست         عشق من مثل نهال است تو باید باشی
  مطمئن باش پرستو؛ غم آخر این نیست          این غزل میوه کال است تو باید باشی
  فال حافظ زدم این رندغزل خوان می گفت     زندگی بی تو محال است تو باید باشی

۱۳۹۰ خرداد ۱۳, جمعه

۱۳۹۰ خرداد ۱۰, سه‌شنبه

پتک!


یه روز خوب رو تصور کنین. یه روزی که هوا آفتابیه و آسمون آبیه آبیه. تصور کنین با صدای پرنده ها از خواب بیدار می شین. یه صبحانه کا مل که شامل نون تازه (تست شده) ،کره و مربا ، پنیر و گوجه ، شیرکاکائوی داغ هست در کنار همسر خان عزیز می خورین.موقع خوردن صبحانه یه آهنگ خیلی آروم که دریا رو به خاطر میاره گذاشتین. هیچ عجله ای ندارین، از لحظه به لحظه اوقاتتون لذت می برین. بعد از صبحانه لباسی رو که همسر خان به تازگی براتون هدیه خریده می پوشین.بعد دست در دست همسر راه می افتین که برین دانشگاه. نفس های عمیق می کشین و از تازگی و طراوت هوا لذت می برین گاه گاهی با همسر خان صحبت می کنین.همه چیز دست به دست هم داده تا یه روز کامل رو براتون رقم بزنه. به دانشگاه که می رسین مثل همیشه با همسر موقتا خداحافظی گرمی میکنین البته با یاد آوری اینکه " سر نهار می بینمت عزیز دلم"...
به سمت آفیستون می رین. از کنار مهد کودک دانشگاه رد می شین. بچه ها هم می دونن امروز یه روز خیلی خوبه. همشون دارن بازی می کنن یه لبخند گوشه لب هاتون نقش می بنده.
فکر میکنین چه قدر خوشبختین، به خدا فکر می کنین به اینکه چه قدر خوبه که هست چه قدر خوبه که مهربونه...
می رین به سمت آفیستون و بعد میزتون...
ضمنا سر راه یه لیوان شیر قهوه دبش هم می گیرین که با خوردنش بیشتر سر حال بیاین!
کامپیوتر رو روشن میکنین و اولین کاری رو که هر روز قبل از هر کاردیگه ای انجامش می دین، چک کردن پست الکترونیکی، رو انجام می دین.
میلتون که باز می شه با ایمیل استاد گرام رو برو می شین که یک فایل پی دی اف بلند بالا هم بهش اتچ شده و محتویاتش چیزی نیست به جز یه پروژه بلند بالا که در انتها در خواست شده تا 10 روز دیگه تحویل داده بشه!
و اینطوری می شه که قوز بالا قوز می شه و کارهایی که دارین مثل پتک می خوره تو سرتون!
بعد شما می مونین و یه انبار کار عقب افتاده که باید تا یکی دو هفته دیگه انجام بشه به اضافه پروژه جدید استاد گرام...
و این داستان هر روز ادامه دارد...

۱۳۹۰ خرداد ۴, چهارشنبه

می سوزم از فراقت روی از جفا بگردان!!!

می سوزم از فراقت روی از جفا بگردان   هجران بلای ما شد یا رب بلا بگردان!!!!

امتحان


هر کدوم یه ماشین حساب داشتن به چه بزرگی!!مثل اینکه می خوان آپولو هوا کنن!بچه هایی که اومده بودن امتحان بدن رو می گم...
امروز به دلیل کمبود نیروی انسانی! من مراقب امتحان محاسبات عددی بچه های کارشناسی عمران بودم.خیلی جالب بود, تعداد بچه ها خیلی زیاد بود ؛لااقل کلاسی که من مراقبش بودم  80 نفر جمعیت داشت.فکر می کنم کلا دویست سیصد تایی بودن.
بچه ها از هر فرصتی استفاده می کردن که از روی هم تقلب کنن. از اونجایی که همه بچه ها زبون نفهم بودن!!! و زبون منو متوجه نمی شدن در نتیجه نه می تونستم تذکر بدم بهشون و نه سوال هایی که داشتن جواب بدم. حس خوبی نداشتم...
نتیجه اینکه برای بار n ام لزوم یاد گیری زبان پرتغالی رو حس کردم.
ولی کلا تجربه جالبی بود.

۱۳۹۰ اردیبهشت ۱۳, سه‌شنبه

بی تو به سر نمی شود

بی همگان به سر شود بی​تو به سر نمی​شود دیده عقل مست تو چرخه چرخ پست تو جان ز تو جوش می​کند دل ز تو نوش می​کند خمر من و خمار من باغ من و بهار من جاه و جلال من تویی ملکت و مال من تویی گاه سوی وفا روی گاه سوی جفا روی دل بنهند برکنی توبه کنند بشکنی بی تو اگر به سر شدی زیر جهان زبر شدی گر تو سری قدم شوم ور تو کفی علم شوم خواب مرا ببسته​ای نقش مرا بشسته​ای گر تو نباشی یار من گشت خراب کار من بی تو نه زندگی خوشم بی​تو نه مردگی خوشم هر چه بگویم ای سند نیست جدا ز نیک و بد                  
داغ تو دارد این دلم جای دگر نمی​شود گوش طرب به دست تو بی​تو به سر نمی​شود عقل خروش می​کند بی​تو به سر نمی​شود خواب من و قرار من بی​تو به سر نمی​شود آب زلال من تویی بی​تو به سر نمی​شود آن منی کجا روی بی​تو به سر نمی​شود این همه خود تو می​کنی بی​تو به سر نمی​شود باغ ارم سقر شدی بی​تو به سر نمی​شود ور بروی عدم شوم بی​تو به سر نمی​شود وز همه​ام گسسته​ای بی​تو به سر نمی​شود مونس و غمگسار من بی​تو به سر نمی​شود سر ز غم تو چون کشم بی​تو به سر نمی​شود هم تو بگو به لطف خود بی​تو به سر نمی​شود

۱۳۹۰ اردیبهشت ۱۱, یکشنبه

تولد

تولدت مبارک عزیز دلم :-)

۱۳۹۰ اردیبهشت ۸, پنجشنبه

تفاوت

ببین تفاوت ره از کجاست تا به کجا...

۱۳۹۰ اردیبهشت ۵, دوشنبه

سختی های دانش آموزی!

طبق معمول همیشه روی یکی از صندلی های ته کلاس نشستم و و تمامی حواسم رو به تخته و اونچه که استاد می نویسه و می گه دادم.
ظاهراسکوت دلچسپی فضای کلاس رو اشغال کرده! البته منهای صدای استاد که با لهجه غلیظ پرتغالی، انگلیسی صحبت می کنه و سعی می کنه مفاهیم درس رو با هر شکل ممکن برای دانشجوها ساده تر و قابل درک تر بکنه .
همینطور که تمرکز کردم و دارم ازمطالب درسی بسی لذت می برم ، ناگهان لیشیا دستمالشو در میاره و شروع می کنه به تمیز کردن بینیش!! یعنی همون فین کردن خودمون! حالا فین نکن کی فین کن! نه یه، بار نه دو بار، نه سه بار...
فکر کنم پروسه فین کردن حدودا ده دقیقه طول کشید البته به طور ممتد نه، ولی می شه گفت هر نیم دقیقه یک بار حدودا سی ثانیه با صدای بلند !!
خلاصه که لیشیا خانم بنده رو از سیر آفاق و انفس درسی آورد پایین و حواسم رو کاملا پرت کرد و کشوند به داخل کلاس!
یه لحظه به دور و اطرافم دقیق تر شدم!
آندره که دقیقا جلوی من نشسته، عینک صورمه ای رنگ با گل های صورتی مارتا رو برداشته و کله پا!! به صورتش زده!
سندرا داره با صدای خرچ خرچ بلند بیسکوییت می خوره !
فرانچسکو برگشته داره با کریستوفر که درست روی صندلی عقبیش نشسته آروم صحبت می کنه!
در همین بین ماژیک استاد از دستش روی زمین می افته...
یه لحظه به خودم میام، خداییش تمرکز کردن توی این کلاس هم کار بسی دشواریه ها!!

پی نوشت:اسامی افراد کمی جابه جا نوشته شده است.

۱۳۹۰ اردیبهشت ۳, شنبه

مگر می شود!

مگر می شود وقتی استاد سرکلاس برای مقطع دکتری درس می دهد جزوه 100 قرن پیش خودش را که اطلاعات ماقبل تاریخ و مربوط به دوره پارینه سنگی و عصر دایناسورهاست کپی پیست نکند!
اصلا مگر استاد سر کلاس درس هم می دهد؟!
مگر دانشجو پول هم باید بگیرد؟؟!! مگر نه اینکه دانشجو باید یه چیزی هم نقدی به استاد بدهد که وقتش را هی می گیرد؟!!
مگر می شود که استاد کل کلاس درس را کاملا هوشیار باشد و سرش روی شانه اش خم نشود و گاه گاهی چرت نزند؟!!
مگر می شود که در مقاطع بالای تحصیلی مثل فوق لیسانس و دکتری اطلاعات استاد از دانشجو بالاتر باشد؟!!
مگر می شود که دانشجو هم حقی داشته باشد؟!
مگر به دانشجو احترام هم می گذارند؟؟!!!!
مگر می شودمقاله ای که توسط دانشجو با بدبختی و فلاکت و سختی نوشته شده اسم استاد راهنما اول, اسم استاد مشاور دوم و اگر خیلی خوش شانس باشد اسم دانشجو سوم نباشد؟؟!!!
مگر می شود که رییس دانشکده همیشه جلسه نداشته باشد و هر وقت که کار داشتی در دسترس باشد؟؟!!
مگر در سلف دانشگاه باید قدرت انتخاب هم داشت؟؟!!
اصلا درس و دانشگاه به کنار...
مگر می شود وقتی یک انسان از خط عابر پیاده رد می شود ماشین ها همگی برای جا خالی دادن با هم کورس نذارن؟!!
مگر همیشه جنس خریده شده نباید پس گرفته نشود ,به هیچ وجه! حتی اگر جنس خریده شده خراب, پاره یا شکسته و .. . باشد؟!!
مگر مشتری هم اصلا حقی دارد؟!!
...

۱۳۹۰ فروردین ۲۹, دوشنبه

آن روزها

اینکه خیلی چیزها عالیه شکی توش نیست ولی به قول روباه توی شازده کوچولو" همیشه یه جای کار می لنگه".
 گاهی احساس دلتنگی می کنم.گاهی دلم می خواد با رضا بشینم شمشیر زن یک دست رو ببینم یا فوتبال شائولین یا ناوارو.
امشب خیلی دلم هوس اون دراز کشیدن های جلوی تلویزیون رو کرده، وقتی هر دوتامون سرمون رو روی یه بالشت می ذاشتیم،
 وقتی تا نیمه های شب فیلم تکراری می دیدیم یا گاهی وارکرفت بازی می کردیم.
 یادش به خیر یک تابستون تمام تفریحمون وار کرفت بازی کردن بود.البته قبل از شروع به بازی هر شب یه فیلم تکراری رو می دیدیم. بی انصافی نباشه گاهی هم فیلم هاش تکراری نبودن، بعدش تا نزدیکای صبح وارکرفت بازی میکردیم. چه لذتی داشت اون بازی...
خلاصه دلم برای اون روزا تنگ شده برای مامان بابا و رضا دلم تنگ شده، خیلی زیاد...

۱۳۹۰ فروردین ۲۸, یکشنبه

Change

16...

نیمکتی پراز خالی

نبودی که نیمکت پر از خالی را پر از پر بکنیم. :-)

۱۳۹۰ فروردین ۱۶, سه‌شنبه

لذت,آرامش,خوشی, توصیف لحظه های من...


اهل درد می خواهد تا قلم آنطور که بایسته است بنگارد و نوشته آنطور که شایسته است از آب در بیاید.
آنگاه دیدی که از نوشتن قاصری وای بر تو که  اهل درد نیستی, وای بر تو که آدمیت و انسانیتت رو به افول نهاده,
که شیخ ما سعدی گوید:
چو عضوی به درد آورد روز گار                 دگر عضوها را نماند قرار
و تو که اینگونه آرامی, پس بی قراری دگر عضوها را بر تو اثری نیست, اثری نیست که قلمت اینگونه آرام است؟؟!! ...
می خواستم بنویسم که چه بهار متفاوتی ,چه درختان زیبایی, چه آرامش تو صیف نشدنی, چه لحظات ناب و خواستنی,چه هوای مطلوبی و چه یار دلارایی...
خواستم بنویسم:
"یار با ماست چه حاجت که زیادت طلبیم..."
یا ,
"به حسن خلق و وفا کس به یار ما نرسد..."
خواستم آرامشی که هم اکنون دارم را با کلمات توصیف کنم...
دیدم همه آرامش, همه شادی, همه خوشحالی!
پس درد چه؟! پس رنج کجاست؟! پس بی قراری برای دگر عضوها چه؟!انسانیت کجاست ؟!
میان من و حیوان فاصله همین بی قراریست ; چگونه می شود ثابت کرد انسانم, که انسان لذت گرا حیوانی بیش نیست...لحظه ای به یاد هم نژادانم در سونامی ژاپن افتادم...
به یاد انسان های بیگناه که در جنگ های نابرابر دنیای امروز می میرند افتادم.
به یاد همان پیرزنی که صبح ها که از در مترو بیرون می آیم ,کنار پله ها به زبانی غریب گدایی می کند افتادم.
به یاد مرد کفاش کوچه مسیر دانشگاه افتادم که زمستان ها کنار دیوار بساط کفاشیش را پهن می کرد ,خودش و پسرش,از سرما نوک بینیشان سرخ می شد, تنها یک پتوی نخ نما بود که گرمشان می کرد...
لذت!,ارامش!, خوشی!,
چه بی معناست همه اینها برای من آنگاه که انسانهایی چون من اینگونه بی قرارند...
چه بی معنا...
و اکنون می شود نوشت, می شود توصیف کرد, از رنج هم نوع نوشت, از درد انسانهای بی قرار نوشت ,از سر در گمی و افسون و افسوس دنیا نوشت...
می شود نوشت...
می شود توصیف کرد...






۱۳۸۹ اسفند ۲۶, پنجشنبه

دلتنگی‌

گاهی‌ در این وانفسای دنیا نام, که دیگران بزرگش خوانند چنان احساس دلتنگی، خستگی و غربت گریبان گیرم میشود که قابل توصیف نیست...

دوباره غربت وآن ماجرای دلتنگي
ومن که گم شده ام لابلای دلتنگي

هزاروسیصدوچندسال...بایدمن
تورابه شانه برم پابه پای دلتنگي

ازاین هوای مه آلودشهردلگیرم
وجارمی زنمت باصدای دلتنگي

تمام هستی خود را زدست خواهم داد
به داد من نرسد گر خدای دلتنگي

اگرچه دفترشعرم همیشه دلتنگ است
به عالمی ندهم این صفای دلتنگي
 
دانیال رحمانیان

۱۳۸۹ بهمن ۱۳, چهارشنبه

شلمان

این هم خونه ایم خیلی با حاله!امروز از ساعت 4 بعدالظهر شروع به حاضر شدن کرده , ساعت هفت و بیست و شش دقیقه بالاخره موفق شد که حاضر بشه و از خونه بره بیرون. ساعت هفت و بیست و هشت دقیقه دوباره بر گشت و رفت دستشویی!!!
ساعت هفت و سی و یک دقیقه به سلامتی و میمنت موفق شد که دوباره از خونه بره بیرون. هنوز که دوباره بر نگشته...

پی نوشت 1 : مثل منم بوده و خودم خبر نداشتم!
پی نوشت 2 : صدای پا میاد بازم!

۱۳۸۹ دی ۲۳, پنجشنبه

شادی

شکی نیست, حسی رو که دارم نمی تونم توصیف کنم...
آهنگ  ladies in lavender , مال Joshua Bell  رو گذاشتم ....
فقط می تونم بگم با تمام ذرات وجودم حسش می کنم.
دلم نمی خواد لحظه ها بگذرن, دلم می خواد؛ همینجایی که هستم, همین طوری که هستم, با همین حسی که دارم بمونم توی همین لحظه...
همین آسمون ابری, همین پنجره بازو دریای محو که از یک زاویه دیده می شه, همین موسیقی روح نواز و ملایم,همین چای داغ توی فنجون, همین احساس امنیت و شادی و آرامش...
 حتی همه اون کارایی که باید انجام بدم هم حسم رو به هم نمی ریزه...
خدایا خیلی دوستت دارم و به خاطر این لحظه ازت ممنونم....