۱۳۹۰ فروردین ۱۶, سه‌شنبه

لذت,آرامش,خوشی, توصیف لحظه های من...


اهل درد می خواهد تا قلم آنطور که بایسته است بنگارد و نوشته آنطور که شایسته است از آب در بیاید.
آنگاه دیدی که از نوشتن قاصری وای بر تو که  اهل درد نیستی, وای بر تو که آدمیت و انسانیتت رو به افول نهاده,
که شیخ ما سعدی گوید:
چو عضوی به درد آورد روز گار                 دگر عضوها را نماند قرار
و تو که اینگونه آرامی, پس بی قراری دگر عضوها را بر تو اثری نیست, اثری نیست که قلمت اینگونه آرام است؟؟!! ...
می خواستم بنویسم که چه بهار متفاوتی ,چه درختان زیبایی, چه آرامش تو صیف نشدنی, چه لحظات ناب و خواستنی,چه هوای مطلوبی و چه یار دلارایی...
خواستم بنویسم:
"یار با ماست چه حاجت که زیادت طلبیم..."
یا ,
"به حسن خلق و وفا کس به یار ما نرسد..."
خواستم آرامشی که هم اکنون دارم را با کلمات توصیف کنم...
دیدم همه آرامش, همه شادی, همه خوشحالی!
پس درد چه؟! پس رنج کجاست؟! پس بی قراری برای دگر عضوها چه؟!انسانیت کجاست ؟!
میان من و حیوان فاصله همین بی قراریست ; چگونه می شود ثابت کرد انسانم, که انسان لذت گرا حیوانی بیش نیست...لحظه ای به یاد هم نژادانم در سونامی ژاپن افتادم...
به یاد انسان های بیگناه که در جنگ های نابرابر دنیای امروز می میرند افتادم.
به یاد همان پیرزنی که صبح ها که از در مترو بیرون می آیم ,کنار پله ها به زبانی غریب گدایی می کند افتادم.
به یاد مرد کفاش کوچه مسیر دانشگاه افتادم که زمستان ها کنار دیوار بساط کفاشیش را پهن می کرد ,خودش و پسرش,از سرما نوک بینیشان سرخ می شد, تنها یک پتوی نخ نما بود که گرمشان می کرد...
لذت!,ارامش!, خوشی!,
چه بی معناست همه اینها برای من آنگاه که انسانهایی چون من اینگونه بی قرارند...
چه بی معنا...
و اکنون می شود نوشت, می شود توصیف کرد, از رنج هم نوع نوشت, از درد انسانهای بی قرار نوشت ,از سر در گمی و افسون و افسوس دنیا نوشت...
می شود نوشت...
می شود توصیف کرد...






هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر