۱۳۹۰ خرداد ۱۰, سه‌شنبه

پتک!


یه روز خوب رو تصور کنین. یه روزی که هوا آفتابیه و آسمون آبیه آبیه. تصور کنین با صدای پرنده ها از خواب بیدار می شین. یه صبحانه کا مل که شامل نون تازه (تست شده) ،کره و مربا ، پنیر و گوجه ، شیرکاکائوی داغ هست در کنار همسر خان عزیز می خورین.موقع خوردن صبحانه یه آهنگ خیلی آروم که دریا رو به خاطر میاره گذاشتین. هیچ عجله ای ندارین، از لحظه به لحظه اوقاتتون لذت می برین. بعد از صبحانه لباسی رو که همسر خان به تازگی براتون هدیه خریده می پوشین.بعد دست در دست همسر راه می افتین که برین دانشگاه. نفس های عمیق می کشین و از تازگی و طراوت هوا لذت می برین گاه گاهی با همسر خان صحبت می کنین.همه چیز دست به دست هم داده تا یه روز کامل رو براتون رقم بزنه. به دانشگاه که می رسین مثل همیشه با همسر موقتا خداحافظی گرمی میکنین البته با یاد آوری اینکه " سر نهار می بینمت عزیز دلم"...
به سمت آفیستون می رین. از کنار مهد کودک دانشگاه رد می شین. بچه ها هم می دونن امروز یه روز خیلی خوبه. همشون دارن بازی می کنن یه لبخند گوشه لب هاتون نقش می بنده.
فکر میکنین چه قدر خوشبختین، به خدا فکر می کنین به اینکه چه قدر خوبه که هست چه قدر خوبه که مهربونه...
می رین به سمت آفیستون و بعد میزتون...
ضمنا سر راه یه لیوان شیر قهوه دبش هم می گیرین که با خوردنش بیشتر سر حال بیاین!
کامپیوتر رو روشن میکنین و اولین کاری رو که هر روز قبل از هر کاردیگه ای انجامش می دین، چک کردن پست الکترونیکی، رو انجام می دین.
میلتون که باز می شه با ایمیل استاد گرام رو برو می شین که یک فایل پی دی اف بلند بالا هم بهش اتچ شده و محتویاتش چیزی نیست به جز یه پروژه بلند بالا که در انتها در خواست شده تا 10 روز دیگه تحویل داده بشه!
و اینطوری می شه که قوز بالا قوز می شه و کارهایی که دارین مثل پتک می خوره تو سرتون!
بعد شما می مونین و یه انبار کار عقب افتاده که باید تا یکی دو هفته دیگه انجام بشه به اضافه پروژه جدید استاد گرام...
و این داستان هر روز ادامه دارد...

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر