۱۳۹۰ آذر ۱۸, جمعه

کسی‌ شعری میخواند...

از دورترها نوائی میآید,
نوائی آشنا،
صدایی که تمام خاطرات را با خودش به همراه دارد,
صدایی که گذر زمان از شدت ارتعاشش کاسته.
از دورترها نوائی میآید،
نوائی که حسّ غریبانهٔ من بودن را در وجودم زنده می‌کند.
به خاطرم می‌اورد منی که بودم را،
منی که از وجودش لذت میبردم را.
با همنوای نوا, سحرگاه تصویر مبهم مه‌ را میبینم،
و نم نم باران را،
و حسّ لطیف بودن در این فضای رویاگونه را.
از دورترها نوائی میآید،
نوائی ناخواسته و فراموش شده،
اما گرم...
می‌شنوم نوا را و حس می‌کنم دوری غریبانهٔ وجودم را از تمام این حال و احوالات لطیف.
ناگاه پردهای ذهنم کنار میرود.
حلقهٔ‌ گمشدهٔ این روزهایم نمایان میشود.
هم اکنون منم، همان معنی‌ که بودم، بی‌ پرده و صاف،
همانگونه که در گذشته از بودنش لذت میبردم.
از دورترها نوائی میآید,
کسی‌ شعری میخواند،
حسّی بیدار میشود...

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر