۱۳۸۹ شهریور ۱۸, پنجشنبه

یاد

ز حد بگذشت مشتاقی و صبر اندر غمت یارا................. .به وصل خود دوایی کن دل دیوانه مارا
علاج درد مشتاقان طبیب عام نشناسد........................... مگر لیلی کند درمان غم مجنون شیدا را
گرت پروای غمگینان نخواهد بود و مسکینان.................. نبایستی نمود اول به ما آن روی زیبا را
چو بنمودی و بربودی ثبات از عقل و صبر از دل........... بباید چاره ای کردن کنون آن ناشکیبا را
مرا سودای بت رویان نبودی پیش از این درسر...............ولیکن تا تو را دیدم گزیدم راه سودا را
مراد ما وصال تست از دنیا و از عقبی......................... وگرنه بی شما قدری ندارد دین و دنیا را
چنان مشتاقم ای دلبر به دیدارت که از دوری................. .بر آید از دلم آهی بسوزد هفت دریا را
بیا تا یک زمان امروز خوش باشیم در خلوت.................که در عالم نمی داند کسی احوال فردا را
سخن شیرین همی گویی به رغم دشمنان سعدی................ولی بیمار استسقا چه داند ذوق حلوارا؟

شعر از: سعدی

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر