۱۳۸۹ آذر ۱۴, یکشنبه

به خاطر بیاور...

به یاد میاورم... شب های سرد زمستان ... گاهی برف, گاهی باران ,هوا گاهی سرد سرد... اما داخل خونه گرم گرم ...مامان و بابا نشستن, جلوی تلویزیون, رضا هم هست, من هم هستم, همه پیش هم ,صدای گرم مامان ...شوخی های دلچسپ بابا... خنده های من و رضا... یه شام گرم کنار بخاری یا شومینه... بعدشم چرت های شبانه بابا جلوی تلویزیون, بعدشم میوه بخوریم, همه با هم, من ,رضا ,بابا, مامان , ساعت 10 بابا بره مسواک بزنه, بوی خمیر دندون نسیم... بعدشم یه کم دیگه بشینه و بره بخوابه...  ساعت 11, کبری 11  یا پرستاران ببینیم, با رضا و مامان ...یا کمیسر لسکو , ...یه روز معمولی, خیلی معمولی تر از اونچه که فکرشو بکینم... اما حالا اینقدر دلم لک زده... برای همین یه روز معمولی, برای یه شام خیلی معمولی , برای صدای همیشگی مامان, برای شوخی های بابا, برای خنده های رضا,  حتی برای بوی خمیر دندون ساعت 10 بابا...برای فیلم های خیلی تکراری تلویزیون که من و رضا و مامان می دیدیم... دلم لک زده برای همه این لحظه ها... همه این لحظه هایی که وقتی توشون بودم برام تکراری و معمولی بودن اما حالا یه گوشه ذهنم به عنوان یه گنجینه نگهشون داشتم گاهی که بهشون رجوع می کنم دلم پر می زنه برای یه لحظه تکرار شدنشون برای دوباره داشتنشون ...
آره دلم لک زده واسه همین بی اتفاقی ....

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر