۱۳۸۸ بهمن ۱۵, پنجشنبه

مرگ رنگ

می ترسم از اینکه در لحظه ها بزیم چرا که شاید روزی مجبور به فراموش کردن همین لحظه ها باشم. می ترسم که اتفاقات ساده برایم خاطره شود, وروزی مجبور به فراموش کردنشان شوم. از وابستگی به ثانیه ها و دقیقه ها و ساعت ها و روزها می ترسم, از وابستگی به اتفاقات ساده روزانه می ترسم, از زندگی کردن می ترسم...


آن روزها رفتند
آن روزهای خوب
آن روزهای سالم سرشار
آن آسمان های پر از پولک
آن شاخساران پر از گیلاس
آن کوچه های گیج از عطر اقاقی ها
آن روزها رفتند
آن روزهای برفی خاموش
که از پشت شیشه , در اتاق گرم,
هر دم به بیرون خیره می گشتم
و برفی سپید, چون کرکی نرم ,آرام می بارید
آن روزها رفتند
آن روزهای جذبه و حیرت
آن روزهای خواب و بیداری
آن روزهای عید
آن انتظار آفتاب گل
آن روزها رفتند...

 شعر از فروغ فرخزاد



هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر