۱۳۸۹ شهریور ۱, دوشنبه

به خاطر یک نفر

در این هنگام بود که روباه پیدا شد.
روباه گفت: سلام!
شازده کوچولو سر برگرداند و کسی را ندید, ولی مودبانه جواب سلام داد.
صدا گفت: من اینجا هستم زیر درخت سیب...
شازده کوچولو پرسید: تو که هستی؟ چه خوشگلی!...
روباه گفت: من روباه هستم.
شازده کوچولو به او تکلیف کرد که بیا با من بازی کن. من آنقدر غصه به دل دارم که نگو...
روباه گفت: من نمی توانم با تو بازی کنم. مرا اهلی نکرده اند.
شازده کوچولو آهی كشید و گفت: ببخش!
اما پس از کمی تامل باز گفت:
"اهلی کردن" یعنی چه؟
روباه گفت: تو اهل اینجا نیستی. پی چه می گردی؟
شازده کوچولو گفت: من پی آدم ها می گردم. "اهلی کردن یعنی چه؟
روباه گفت: آدم ها تفنگ دارند و شکار می کنند. این کارشان آزار دهنده است.
مرغ هم پرورش می دهند و تنها فایده شان همین است. تو پی مرغ می گردی؟
شازده کوچولو گفت: نه من پی دوست می گردم. نگفتی "اهلی کردن" یعنی چه؟
روباه گفت: "اهلی کردن چیز بسیار فراموش شده ای است, یعنی ایجاد علاقه کردن..
- علاقه ایجاد کردن؟
روباه گفت: البته تو برای من هنوز پسر بچه ای بیش نیستی, مثل صدها هزار پسر بچه دیگر, و من نیازی به تو ندارم, تو هم نیازی به من نداری, من نیز برای تو رو باهی هستم شبیه به صدها هزار روباه دیگر, ولی اگر تو مرا اهلی کنی هر دو به هم نیازمند خواهیم شد, تو برای من در عالم همتا نخواهی داشت و من برای تو در دنیا یگانه خواهم بود...
شازده کوچولو گفت: کم کم دارم می فهمم... گلی هست... و من گمان می کنم آن گل مرا اهلی کرده است...
روباه گفت: ممکن است, در کره زمین همه جور چیز می شود دید...
شازده کوچولو آهی کشید و گفت: آنکه من می گویم در زمین نیست.
روباه به ظاهر بسیار کنجکاو شد و گفت:
- در سیاره دیگری است؟
-بله.
- در آن سیاره شکارچی هم هست؟
-نه.
- چه خوب!... مرغ چطور؟
-نه.
روباه آهی کشید و گفت: حیف که هیچ چیز بی عیب نیست.
لیکن روباه به فکر قبلی خود بازگشت و گفت:
- زندگی من یکنواخت است. من مرغ ها را شکار می کنم و آدم ها مرا. تمام مر غ ها به هم شبیهند و تمام آدم ها با هم یکسان. به همین جهت در اینجا اوقات به کسالت می گذرد. ولی تو اگر مرا اهلی کنی, زندگی من همچون خورشید روشن خواهد شد. من با صدای پایی آشنا خواهم شد که با صدای پاهای دیگر فرق خواهد داشت. صدای پاهای دیگر مرا به سوراخ فرو خواهد برد, ولی صدای پای تو همچون نغمه موسیقی مرا از لانه بیرون خواهد کشید. بعلاوه ,خوب نگاه کن! آن گندم زارها را در آن پایین می بینی؟
من نان نمی خورم و گندم در نظرم چیز بی فایده ای است, گندم زارها مرا به یاد هیچ چیز نمی اندازند, و این جای تاسف است!
اما تو موهای طلایی داری. و چه قدر خوب خواهد شد آنگاه که مرا اهلی کرده باشی! چون گندم که به رنگ طلاست مرا به یاد تو خواهد انداخت. آن وقت من صدای وزیدن باد در گندم زار را دوست خواهم داشت...
روباه ساکت شد و مدت زیادی به شازده کوچولو نگاه کرد. آخر گفت:
بیزحمت ...مرا اهلی کن!
شازده کوچولو در جواب گفت: خیلی دلم می خواهد, ولی زیاد وقت ندارم, من باید دوستانی پیدا کنم و خیلی چیزها هست که باید بشناسم.
روباه گفت: هیچ چیزی را تا اهلی نکنند, نمی توان شناخت. آدم ها دیگر وقت شناختن هیچ چیز را ندارند. آدم ها چیزهای ساخته و پرداخته از دکان می خرند, اما چون کاسبی نیست که دوست بفروشد, آدم ها بی دوست و آشنا مانده اند. تو اگر دوست می خواهی مرا اهلی کن!
شازده کوچولو پرسید: برای این کار چه باید کرد؟
روباه در جواب گفت: باید صبور بود,تو اول کمی دور از من به این شکل لای علف ها می نشینی. من از گوشه چشم به تو نگاه خواهم کرد و تو هیچ حرفی نخواهی زد. زبان سرچشمه سو تفاهم است. ولی تو هر روز می توانی قدری جلوتر بنشینی.
فردا شازده کوچولو باز آمد.
روباه گفت:
بهتر بود به وقت دیروز می آمدی. تو اگر مثلا هر روز ساعت چهار بعدالظهر بیایی, من از ساعت 3 به بعد کم کم خوشحال خواهم شد, و هر چه بیشتر وقت بگذرد, احساس خوشحالی من بیشتر خواهد بود. سر ساعت چهار نگران و هیجان زده خواهم شد و آن وقت به ارزش خوشبختی پی خواهم برد. ولی اگر در وقت نامعلومی بیایی, دل مشتاق من نمی داند کی خود را برای استقبال تو بیاراید... آخر در هر چیز باید آیینی باشد.
شازده کوچولو پرسید: "آیین" چیست؟
روباه گفت: این هم چیزی است بسیار فراموش شده, چیزی است که باعث می شود روزی با روزهای دیگر و ساعتی با ساعت های دیگر فرق پیدا کند. مثلا شکارچیان من برای خود آیینی دارند: روزهای پنجشنبه با دختران ده می رقصند. پس پنجشنبه روز نازنینی است. من در آن روز تا پای تاکستانها به گردش می روم. اگر شکار چیها هر وقت دلشان میخواست می رقصیدند, روزها همه به هم شبیه می شدند و من دیگرتعطیل نمی داشتم.
بدین گونه شازده کوچولو روباه را اهلی کرد و همینکه ساعت وداع نزدیک شد, روباه گفت:
آه!... من خواهم گریست.
شازده کوچولو گفت: گناه از خود توست. من که بدی به جان تو نمی خواستم. توخودت می خواستی که من تو را اهلی کنم...
روباه گفت: درست است.
شازده کوچولو گفت: در این صورت باز گریه خواهی کرد؟
روباه گفت: البته.
شازده کوچولو گفت: ولی گریه هیچ سودی به حال تو نخواهد داشت.
روباه گفت: به سبب رنگ گندم زار گریه به حال من سودمند خواهد بود.
و کمی بعد به گفته خود افزود: یکبار دیگر برو و گل های سرخ را تماشا کن.آن وقت خواهی فهمید که گل تو در دنیا یگانه است. بعد برگرد و با من وداع کن, و من به رسم هدیه رازی برای تو فاش خواهم کرد.
شازده کوچولو رفت و باز به گل های سرخ نگاه کرد. و به آنها گفت:
شما هیچ به گل من نمی مانید. شما هنوز چیزی نشده اید. کسی شمارا اهلی نکرده است و شما نیز کسی را اهلی نکرده اید. شما مثل روزهای اول روباه من هستید. او آنوقت روباهی بود مثل صدها هزار روباه دیگر. اما من او را با خود دوست کردم و او حالا در دنیا بی همتاست.
و گل های سرخ سخت رنجیدند.
شازده کوچولو باز گفت:
- شما زیبایید ولی درونتان خالیست. به خاطر شما نمی توان مرد. البته گل سرخ من در نظریک رهگذر عادی به شما می ماند, ولی او به تنهایی از همه شما سر است. چون من فقط به او آب داده ام, فقط اورا در زیر حباب بلورین گذاشته ام,فقط به او پناه داده ام,فقط کرم های او را کشته ام, چون فقط به شکوه و شکایت او , به خود ستایی او و گاه نیز به سکوت او گوش داده ام. زیرا او گل سرخ من است.
آنگاه پیش روباه بازگشت و گفت:
خداحافظ!
روباه گفت: خداحافظ و اینک راز من که بسیار ساده است: بدان که جز با چشم دل نمی توان خوب دید. آنچه اصل است از دیده پنهان است.
شازده کوچولو برای اینکه به خاطر بسپارد, تکرار کرد:
- آنچه اصل است از دیده پنهان است.
- آنچه به گل تو چندان ارزشی داده, عمریست که تو به پای او صرف کرده ای.
شازده کوچولو برای اینکه به خاطر بسپارد, تکرار کرد:
-  عمریست که من به پای گل خود صرف کرده ام.
روباه گفت : آدم ها این حقیقت را فراموش کرده اند ولی تو نباید فراموش کنی, تو هر چه را اهلی کنی همیشه مسئول آن خواهی بود, تو مسئول گل خود هستی...
شازده کوچولو برای آنکه به خاطر بسپارد تکرار کرد:
- من مسئول گل خود هستم...
...


شازده کوچولو اثر آنتوانت دو سنت اگزوپری



هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر