۱۳۸۹ مرداد ۱۶, شنبه

عشق و دیگر هیچ...

شاید زیاده روی به نظر برسه, ولی واقعا دست خودم نیست.
...
 وقتی می بینمش مغزم کاملا هنگ می کنه, قلبم به تاپ و توپ می افته طوری که می خواد از سینه ام بزنه بیرون, تمام بدنم خیس آب می شه, قدرت فکرمو بالکل از دست می دم, دست و پاهام سست و بی حال می شه طوری که اگر کنارم دیواری ستونی چیزی نباشه بعید نیست نقش زمین بشم...
خودمم دلم نمی خواد اینطوری بشه
...
قبلش کلی با خودم کلنجار می رم کلی فکر می کنم سعی می کنم بدیهاش رو جلوی چشمم بیارم تا یه کم برام بی اهمیت جلوه کنه
ولی چه کنم نمی تونم...واقعا نمی تونم...
برام خیلی خیلی سخته...
دیگه شده پیش زمینه فکرهای شب و روزم ...
حتی یه موقع شب ها خوابشو می بینم
انگار که همیشه هست...
انگار که همیشه باید باشه...
اگر بخوام رو راست باشم فکر می کنم بدون اون هر گز نمی تونم زندگی کنم...
اصلا نمی تونم نفس بکشم...
وقتی می بینمش نفسم بند میاد, نفسم به شماره می افته, دیوانه وار بهش زل می زنم هر کاری می کنم اینکار رو نکنم باز که می بینمش نمی تونم جلوی خودمو بگیرم...
وقتی می بینمش... وقتی اونطوری نگاهش می کنم دیگه هیچی دورو برم مهم نیست... اصلا دیگه چیزیو نمی بینم که بخواد برام مهم باشه...
دلم می خواد بپرم و بغلش کنم, دلم می خواد یه بوسه بزرگ ازش بردارم بعدش بازش کنم و یه گاز بزرگ ازش بگیرم...
هی....
ببین با من چه کردی بستنی یخی فالوده ای میهن!!!

۱ نظر: