۱۳۸۹ آبان ۲۵, سه‌شنبه

شوق

دیروز غروب در خیابان شوق را دیدم .


همان روزی بود که صبح, گل های قرمز رنگی  را که از بوته رونده روی دیوار کنار خیابانی که هر روز ازآن عبور می کردم آویزان بودند را دیدم...

همان روزی بود که شکل سنگ فرش های کف پیاده رو را که هر روز رویش قدم می گذاشتم را دیدم ...

همان روزی بود که مجسمه بزرگ سر در ساختمان بزرگی که همیشه از کنارش رد می شدم را دیدم...

دیروز شوق را دیدم در نگاه کودکی که از سرما نوک بینیش سرخ شده بود.

وقتی که مادر بزرگش بسته ای که حاوی اسباب بازی خاصی بود را برایش باز می کرد.

شاید هم اسباب بازی خاص نبود, اما مطمئنم برای کودک خاص بود.

دیروز شوق را دیدم...

برق نگاه کودک , لبخند مادر بزرگ ...





هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر