۱۳۸۹ آبان ۱۸, سه‌شنبه

همسفر باد

باد می وزد و خیالت را با خود می برد به دورترها... به بیکران... و خودت همچون باد, همسفر باد, خیالت و خودت با هم هم نوا می شوند؛ هر کدام به سویی...
 کاش می شد ماند, کاش می شد همسفر باد نشد , کاش می شد چون سنگ در کناری ماند,ساکن, بی تغییر, آرام, یکنواخت...
 نه باد نه بوران تکانت نمی داد ؛و می ماندی .
گرمای خورشید گرمت می کرد و شبانگاه با خیال همان گرمای خورشید و امید گرمای بیشتر برای فردا ها به خواب می رفتی...
آری چون سنگ ساکن و ساکت و آرام... بهای گرمای خورشید را با سکونت و سکوتت می دادی و چه بهای درخوری... 
باد می وزد و تورا با خود می برد چون برگ های پاییزی تو را می رقصاند, می کشاند ,بر زمین می زند, تو می مانی و خیال گرمای خورشید, خیال سکون و سکوت سنگ, تو می مانی و خیال, خیالی که باد به سویی کشانده...
باد می وزد تو می روی خیالت نیز هم...

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر